⋑زین که در خلاعی از ناامیدی و تنهایی فرو رفته بود، بالاخره از کنار سنگ مزار معشوق بی جونش بلند شد و شروع به راه رفتن کرد.
تاریکی به تندی روشنایی رو میبلعید؛ اما پسر تکیده هیچ متوجه این سرعت نبود.پاهاش سست شده بودن و چشماش به شدت میسوختن؛انگار به جای اشک آتش توی چشماش جمع شده بود !
کمکم دیده ش تار میشد و سرعت قدم هایش بیشتر،وسط بزرگراه خالی کنار قبرستان میدوید.تعجبی نداشت توی اون ساعت از شب ،هیچ کس به اون جاده نیمه خراب، تاریک و نحس نمیومد.
سرعت قدم های سستش کمتر و کمتر شدن، تا جاییکه جاده از حرکت ایستاد.قطرات کوچکی از باران شروع به باریدن و جاده رو خیس میکرد؛ صدای لاستیک ماشینی که از دور دست با سرعت بالایی حرکت میکرد، تنها طنین انداز شب بود.
با شنیدن صدایی که هر لحظه نزدیک تر میشد، لبخند بی جونی رو لبای خشکیده زین بوجود اومد و بعد با کمال میل پذیرای تاریکی مطلق شد.صدای تلاش لاستیک های ماشین برای ایستادن بگوش میرسید اما جاده خیس خورده سماجت زیادی برای رساندن زین به خواستهش داشت.
Casts:
↫ مالیک.
↫۲۶ ساله
↫عاشق نقاشی های پاپ آرت و استریت آرت
↫مدیریت کافه رستوران لاکچری خانوادگی شون توی لندن رو به عهده داره و زندگی خوبی داره★★★★★★★
↫لویی تاملینسون
↫۲۶ ساله
↫دوست خانوادگی و نزدیک زین
↫در واقع بیکار و از سود سهامش تو شرکت زندگیشو میگذروزنه★★★★★★★
↫ پین
↫۲۵ ساله
↫(بوکسور) نسبتا معروفی هست و در تلاش بین اساتید بوکس جایی داشته باشه
YOU ARE READING
The Panacea | نوشدارو
Fanfictionاینجا خیلی بی روحه؛ صندلی چرمش سرد و همه چیزش سفیده. -:◄ میتونیم شروع کنیم؟ ► سر تکون میدم و شروع میکنم: -:◄ یادم میاد وقتی که شروع شد، یه حس شیرین بود که باعث میشد عرق سردی روی مهره های گردنم بشینه! وقتی ناخودآگاه بهَم نزدیک شدیم، بی صدا نالیدم تا...