𝐒𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭𝐬 𝐛𝐞𝐡𝐢𝐧𝐝 𝐦𝐲 𝐥𝐨𝐜𝐤 𝐬𝐜𝐫𝐞𝐞𝐧 𝐩𝐡𝐨𝐭𝐨"𝟒"

188 28 61
                                    


⋑Zayn' POV:

انگار صد سال شده که انقدر آروم نخوابیدم!
چقدر دلم برای خوابیدن روی شاخه های تنومند این درخت
شاتوت تنگ شده بود؛ برای صفا که پایین درخت تقلا میکرد تا بیاد پیش من. برای یاسر و اون تشک قدیمی؛ که روی چمنها پهن میکرد، تا اگه خوابم برد و مثل دفعه پیش افتادم، حداقل ضربه مغزی نشم. برای غر زدن های تریشا سر دنیا، که باهام حرف بزنه بلکه راضی بشم و پایین بیام. برای ولیحا و نانا که توتای روی زمین رو جمع میکردند. برای باربیکیو والتر.

اما این صدا..... انگار خیلی وقت بود گمش کرده بودم! مثله نوه ای که بیست سال بعد از مرگ پدر بزرگش صفحه گرامافون مورد علاقه اونو ، توی یک جعبه خاک گرفته پیدا می‌کنه و بهش گوش میده ؛ عین خاطراتی که اون لحظه از ذهنش عبور میکنه.

اما.. چرا انقدر دوره؟ چرا انقدر آروم نزدیک میشه ؟″ زین....زین″ چرا دیگه با اون لغبای قدیمی صدام نمیکنه؟ چرا انقدر آهسته صدام میکنه؟ نکنه چشمام رو باز کنم، دیگه نباشه؛ دیگه عزیز صدام نکنه! دیگه بغلم نکنه! نکنه دوباره تنهام بزاره! نکنه دیگه از ذهنم بیرون نره! نکنه این واقعی نباشه! این حس ، این گرما ، این دستا.

⋑Harry' POV:

یکی از شونه هاش رو گرفتم با اونیکی دستم ، عرق رو شقیقه‌ش رو پاک کردم
ه:◄ زین زین بیدار شو.... لطفا داری خواب میبینی ....زیینن.. خواهش میکنم .. عزیزم بیدار شو ►

با شدت از خواب پرید و شونه هام رو چنگ زد. نفس نفس میزد. سرخی لباش، خشکی کویر شده بود و چشمانش ابر؛ زیر چشماش به اندازه چاه عمیقی گود شده بود . نگاه خیره شو ازم گرفت و من با قفل کردن دستام روی گونه هاش، گره ای دوباره به نگاهمون زدم .

ه:◄ حالت خوبه؟ ►
زین نگاهی به صورتم انداخت و سری تکون داد.
ه:◄ میخوای راجع بهش حر.... ►
با صدای در هردو به سمتش برگشتیم‌، لعنت به خرمگس معرکه.

پرستار وارد اتاق شد :« سلام صبحتون بخیر، اومدم صبحانه رو بیارم و دکتر گفتن که امروز کار های نهایی برای ترخیص انجام میشه خودشونم تا نیم ساعت دیگه میان و همه چیز رو براتون توضیح میدن»

در حالی که ظرف صبحانه رو روی میز می‌گذاشت توضیح داد. « و آقای مالیک ، این ها وسایلی هستن که همراهتون بودن ، متاسفانه نتونستیم به خانوادتون تحویل بدیم پس میدمشون به خودتون ..... ام چیزی احتیاج دارین ؟»
به جای زین جواب دادم :
ه:◄ نه خیلی ممنون ►

پرستار رفت و زین از من گوشیش رو خواست . گوشی که روی میز کنار پنجره گذاشته شده بود رو برداشتم؛ حسابی داغون شده بود اما هنوز روشن میشد.

ناخواسته دکمه پاورش رو فشار دادم ؛ چیزی که میدیدم رو باور نمی‌کردم. فک میکردم اشتباه میکنم ، این خودش بود؟ این .. این... لیام بود؟ چقدر فرق کرده بود! بزرگ شده و بالغ تر شده؛ نمی‌تونستم انکار کنم که چقدر قلبم میسوزه.

The Panacea | نوشدارو Donde viven las historias. Descúbrelo ahora