Chapter_9

273 60 33
                                    

باح باااح سلام به بیبی حلزونای ممن =)✋

حالتون چطوره گوجوهای قیشنگم؟😃

سال نوتون مبارک🍌🎈
ایشالله که از هرگونه بگایی توی این سال در امان باشید💙🙃

خب من باز با یه چپتر دیگه اومدم و اینکه دارم سعی میکنم تا ادامه ی داستانو یکم سبک سنگین کنم تا زیاد کش پیدا نکنه و داستان به خوبی تموم بشه و پایانش هم مورد پسندِ من باشه و هم شما.

از اونجایی که فاسترِ قبلی چپتراش خیلی طولانی شده بود یه سری از اتفاقاتِ اضافیو از داستان حذف کردم و با قسمتای اصلی دارم میرم جلو که ایشالله بعد از تموم شدنِ این بوک بریم سراغِ داستانی بعدیم ؛)

تو تایمای آزادی که داشتم سناریوهای چندتا داستانِ باحالو چیدم و لحظه شماری میکنم تا اینجا پابلیششون کنم گرچه جدیدا دارم به این فکر میکنم که نوشتنِ شورت استوری های ده بیست چپتری خیلی ببشتر به نفعمه :)

_________________________________________

Third person pov:

با صدای بلندِ کوبیده شدنِ در،چشمای ترسیده اش رو باز کرد و به سرعت روی تخت نشست.
نگاهشو از پنجره به آسمونِ تاریک دوخت و بعد از کمی مکث،پتو رو کنار زد و با قدم های آرومش به سمتِ در رفت.

از اتاق خارج شد و بعد از گذر کردن از راه پله،کورمال کورمال دنبالِ نرده ی چوبیِ پله ها گشت و بعد از لمسِ انگشتاش با سطحِ خنکِ نرده،به آرومی از پله ها پایین رفت و توی تاریکیِ خونه نگاهشو به اطراف چرخوند.

ساعت دو صبح بود و چیزی جز سکوت به گوش نمیرسید.

پس به خیالِ اینکه حتما اشتباه کرده و صدایی نشنیده دوباره از پله ها بالا رفت و به سمتِ در اتاقش قدم برداشت.

دستشو دورِ دستگیره حلقه کرد و بعد از هل دادنش اولین قدم رو داخل اتاق گذاشت.
دومین قدمشو برنداشته بود که با دیدنِ درِ نیمه باز اتاقِ گوشه ی راه‌رو،سر جاش متوقف شد و نگاهشو با شک به درِ لیمویی رنگی که حالا برخلاف روزهای قبل نیمه باز بود دوخت.

روی پنجه ی پاهاش به آرومی به سمتِ اتاق حرکت کرد و سرکی به داخلش کشید و قبل از ورودش،نگاهی به اتاقِ هری و سم انداخت و با مطمئن شدن از خاموش بودنِ چراغ،واردِ شد و دستشو روی دیوار به دنبال کلید برق کشید وکمی بعد،فضا با نورِ زرد رنگِ لامپ روشن شد.

چشماشو کمی جمع کرد و بعد از عادت کردنشون به نوری که یکباره به صورتش خورده بود،چشماشو باز کرد و اولین چیزی که توجهشو جلب کرد دیوارهای پوشیده شده با نقاشی های مختلف بود.

با دیدنِ اون همه برگه ای که رنگها به زیبایی سطحِ بی روحِ سفید رنگشونو مزین کرده بود،به وجد اومد و چشمای درشتشو که حالا خواب کاملا از داخلشون رخت بسته بود رو به اطراف چرخوند.

Foster Child [°•L.S•°]Where stories live. Discover now