Chapter_1

913 104 246
                                    

Third person pov:

پرتوی گرم و طلایی رنگِ خورشید،درست مثلِ پتویی گرم،در یک روزِ سردِ برفی،به روی سطح اتاق پهن شده بود.

جثه ی نه چندان کوچیکشو کمی بیشتر زیرِ پتو پنهان کرد و با میل و رغبتی زیاد،تصمیم به ادامه ی دنبال کردنِ رویای شیرینش گرفت.

با حسِ نرمی و لطافتِ لبهایی روی سر شونه ی برهنه اش لبخندِ محوی به لب نشوند و صورتِ پف کرده و خواب آلودش رو فقط کمی بیشتر به داخلِ بدنه ی نرمِ بالشتِ سفید رنگش فشار داد.

"شیرینم،وقتشه بیدار شی،خورشید برای درخشیدن به آسمونِ همیشه آبی رنگش نیاز داره"
مرد با صدای خشدارِ صبحگاهیش،به آرومی کنارِ گوشش لب زد و پس از اون،بوسه ی نرمی به روی لاله ی گوشِ پسر نشوند.

لبخندی به لب نشوند و سرانجام،آسمونِ چشمهای زیباشو به صورتِ بی نقصِ مرد دوخت.

این شیرین بود که اون مرد،هردفعه برای بیدار کردنش از چنین الفاظ و جمله های زیبا و دلنشینی استفاده میکرد.

.
.
.

با آرامشِ همیشگی و مخصوصِ خودش،به آرومی از پله ها پایین رفت و قدم های نرمشو به سمتِ ورودیِ آشپزخونه حرکت داد.

بوی خوب و شیرینِ پنکیک و عسل رو استشمام کرد و با لذت،پلک روی هم گذاشت و با لبخندی که دندون های صدفی و ردیفش رو به نمایش میزاشت،قدمِ به داخلِ آشپزخونه گذاشت.

با لبخندی محو نشدنی،قدم های کوتاهشو به سمتِ مردی کشوند که در نهایتِ شیرینی،با پیشبندِ خاکستری رنگی که به تن کرده مقابلِ اجاق گاز ایستاده و با مهارتِ خاصِ خودش،پنکیک های طلایی رنگِ درونِ تابه رو روی شعله قرار میده.

پشتِ مرد ایستاد و بازوهای شیری رنگش رو به آرومی به دورِ شکمِ مرد حلقه کرد و با کمی بلند شدن به روی پنجه ی پاهاش،بوسه ای به روی گونه ی چال دارِ اون زد.

"صبح بخیر عزیزم"
به نرمی کنارِ گوشش زمزمه کرد و با چرخشِ مرد به سمتش،بدونِ اینکه قدمی به عقب برداره،دست های لاغرشو دورِ گردنش حلقه کرد و از فاصله ای نزدیک،آبی های آسمونی رنگش رو به سبز های زمردی رنگِ مرد دوخت.

"صبحِ توام بخیر بیب،بشین،پنکیکِ سرد زیاد به دل نمیشینه"
گفت و با لبخند به میزِ چوبیِ پشتِ سرِ پسرِ چشم آبی اشاره کرد.

کمی بعد،با ظرفی پر از پنکیکِ طلایی و عسل،به سمتِ میز قدم برداشت و با قرار دادنِ ظرف روی میز،گره ی پیشبند رو از دورِ کمرش باز کرد و بعد از آویزون کردنش به گیره ی روی دیوار،روی صندلیِ مقابلِ پسر نشست و   ماگِ قهوه اش رو میونِ انگشتهای کشیده اش گرفت و گوی های سبز رنگشو به صورتِ شادابِ پسرِ رو به روش دوخت.

صبحانه شون در نهایتِ آرامش و سکوت صرف شد و حالا،چیزی به جز خرده های کوچیک و مقداری عسل، داخلِ ظرفِ سفیدرنگ باقی نمونده بود.

Foster Child [°•L.S•°]Where stories live. Discover now