یک داستان دیگه ی فارسی که خودم نوشتم رو از وبلاگم
www.ariahope.blogfa.com
براتون گذاشتم.
داستان: "قاصدک"
سلام!
با یک داستان دیگه اومدم! !
....کاش می شد که نگاهی به بر من می کرد....
نسيمي خنک در حال وزيدن بود پسرک در حياط چشمش به قاصدکي بود که با هر نسيم به سويي مي رفت پسرک به هيجان آمدو به سمت قاصدک رفت با شتاب دستش را به سوي قاصدک برد اما قاصدک از دست او فرار کرد بار ديگر تلاش کرد اما اين بار هم از بين انگشتانش در رفت. پسرک کلافه شد و از قاصدک نااميد. قاصدک آرام بر روي پيرهنش نشست. لبخندي مليح بر لبان پسر نشست و آرام قاصدک را گرفت!
نگاهي به قاصدک کرد وشروع به نجوا با قاصدک کرد.
سلام! مي گم برو پيش باباييم در گوشش بگو واسم يدونه شمشير بگيره از اونا که رضا داره.
پدرش پشت درب حياط قصد ورود به خانه داشت و خسته از کار بود. اما وارد خانه نشد و به بازار رفت.
پسرک قاصدک رو بوسيد و به باد سپرد!
دختر پاي پنجره نشسته بود زانوهاي خود را بغل كرده بود و آرام مي گريست قاصدك آرام به روي قطره ي اشكي كه از گونه ي او مي لغزيد چسبيد.
دخترك آرام قاصدك را برداشت و به آن خيره شد.
چيه قاصدك؟ چي شده حيروني؟ نكنه دل تو هم گرفت هان؟ شايد تو هم مي خواي گريه كني؟
دخترك با دست لرزانش موهايش را از روي پيشوني به كنار زد و اشك هايش را پاك كرد قاصدك رو در كف دستانش گرفت و زانو زد و گفت:
بهش بگو. آره برو پيشش و بگو هنوزم دوسش دارم و هر روز صبح براي خوشبختي شون دعا مي كنم.
اگه ..اگه پرسيد چرا گريه مي كرد؟
بگو از شوق خبر عروسيت بود.
هق هق گريه هايش قاصدك را تكان داد و نسيم قاصدك را با خود برد.
قاصدك از پنجره بر روي دفترچه اش نشست ناگهان دست از حل مسله برداشت نگاهي به قاصدك كرد.
اَي خدا يعني مي شه يه رتبه ي خوب بيارم سريع قاصدك رو فوت كرد و به حل مسله پرداخت.
-مي گم شعبون! هُي با تواما!
-نصف شب هم نمي ذاري كپه ي مرگمون رو بذاريم؟
-تو كه نصف عمرت رو تو چرتي
-يه جوري مي گه انگار خود آقا پاك پاك...
رمضون بي توجه به غرولندهاي شعبون چرخي روي كارتن زدو دستش را زير سر گذاشت و به او نگاه مي كرد.
-چيه مثل عزراييل زل زدي به من؟
-شعبون حالم خوش نيست حس مي كنم رفتني ام!
-دوا بهت نرسيده داري هذيون مي گي.
اين قاصدك رو كه ديدم ياد سارام افتادم. هر وقت يه قاصدك پيدا مي كرد همه بازي هاش رو ول مي كرد و با قاصدك آروم صحبت مي كرد .
شعبون دوباره به خواب رفته بود و رمضون با قاصدك حرف مي زد!
شايد با مادرش حرف مي زد و از باباش گلايه مي كرد
اون شب داشت حسابي بارون مي باريد بارون تند شده بود و رعد و برق مي زد باد دانه هاي باران رو همچون سيلي به صورتم مي زد لباس هاي سارا به تنش چسبيده بود اما انگار قصد بيدار شدن نداشت سخت در آغوشم خوابيده بود و انگار حس كرده بود كه اين آخرين باريه كه تو آغوش پدرش مي خوابه قطره هاي اشكم ميان قطرات باران گم شده بودند و چاره اي نداشتم اون ديگه نبايد سرنوشتش همچون من مي شد
به در ديوار به همه چيز فحش مي دادم و از خدا شكايت .آتش گرفته بودم هوا سرد بود و من از گرما آتش گرفته بودم.
سارا دستانش كوچكش را به هم قلاب كرده بود آرام انگشتان كوچكش را باز كردم و او را چند لحظه در برابرچشمانم گرفته بودم هنوز خواب بود بوسيدمش و جلوي درب بهزيستي رهايش كردم.
چشمان مرد سرخ شده بود و بلند بلند حرف مي زد.
شعبون بيدار شده بود اما چشمانش را نمي گشود و آرام اشك مي ريخت.
مي دوني قاصدك من بلد نيستم آرزو كنم و تا حالا نكردم اما حالا يه آرزو دارم حسابي دارم درد مي كشم يه عمر درد كشيدم مغز استخوان هام داره تير مي كشه.
فقط وقتي رفتي پيش اوس كريم بگو هواي ساراي من رو داشته باشه.
مرد همچون نوزادي دست و پايش رو در سينه جمع كرده بود و به خود مي لرزيد.
چشمان مرد بسته شد و قاصدك به آسمان رفت!
پایان ۵:۲۲ صبح ۱/۵/۸۸+