پارت 04

78 22 10
                                    

تهیونگ

حدود ساعت 8 شب از اتاقم زدم بیرون تا کمی قدم بزنم. وارد حیاط شدم و از هوای خنک شب تنفس کردم. آروم آروم به سمت نیمکتی که بین فضای سبز بود رفتم و روش نشستم. به اطراف خیره شدم و با ندیدن کسی اروم روی نیمکت دراز کشیدم تا اسمون پر ستاره شب رو تماشا کنم
همیشه با این کار ارامش میگرفتم و میتونستم فردامو بسازم خاطرات محوی از 5 سالگیم یادم مونده. "یه مکان محو من به همین شکل دراز کشیدم رو پای مامان و تهیون رو پای دیگه مامان دراز کشیده بود. گفتم: واوو اسمون خیلی ستاره داره
دستمو سمت اسمون دراز کردم و گفتم:مامان فکر کنم بتونم بگیرمش
مامان خندید و دستش رو روی سرم کشید و موهای فرم رو نوازش کرد و گفت : تو نمیتونی ستاره ها رو بگیری چون اون ها از ما خیلی دور هستن
ما فقط میتونیم از زیبایی و شکوهشون لذت ببریم
تهیون: مامان چرا ستاره ها که خیل خوشگل هستن انقدر دورن که نتونیم بگیریمشون
مامان: میدونی تهیونا یه چیز هایی تو زندگی هستن که دست نیافتنی ان و اگه ما داشته باشیمشون نمیدونیم باید باهاشون چیکار کنیم و بهتره از دور فقط تماشاشون کنیم."
قطره اشکی از چشمام چکید با یه لبخند عمیق به ستاره ها نگاه کردم و زمزمه کردم : مامان بابا تهیونی. دلم براتون تنگ شده. میدونم. شما ها مثل ستاره ها هستین. خاطره هاتون زیبا ولی دست نیافتنی هست. من فقط باید از به یاد اوردنشون لذت ببرم. کم کم مثل جنین تو خودم جمع شدم
یکم گریه کردم تا سبک بشم
بعد از نیم ساعت از جام بلند شدم و به سمت در سالن حرکت کردم
در همون حال یکی از دخترا با لباس گرمکن بیرون اومد. با هم چشم تو چشم شدیم و نگاهش رو برنداشت. دختر خوشگلی بود. دلیلی ندیدم نگاهمو بردارم. اروم اروم سمتم اومد و دستش رو دراز کرد. دستش رو گرفتم. گفت : سلام من سویونم واوو از نزدیک خیلی جذاب تری

 گفت : سلام من سویونم واوو از نزدیک خیلی جذاب تری

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

سویون

من: خوشبختم سویون
من از نوع نگاه حرف ادم هارو خوب میفهمیدم
از نگاه سویون کد رو گرفتم و شروع به کد دادن کردم. من: خانمی به زیبایی شما اینجا تنها چیکار میکنه؟ ممکنه یه حیوون وحشی شکارش کنه. و بعد با نیشخند دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش. سویون با چشمای وحشیش بهم نگاه کرد و گفت : شاید این خانم زیبا خودش به شکار ببر وحشی اومده.
پوزخندی زدم و با سرم بهش اشاره کردم. سویون با یه لبخند شیطون مچ دستم رو گرفت و به سمت اتاق خودش برد....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Your Eyes Where stories live. Discover now