میخوام براتون یه داستان تعریف کنم از یه عشق واقعی!
عشقی که سرانجام نداشت اما قلبم رو شدید درگیر کرد.
خوب یادمه!
از همون اولین باری که دیدمش میدونستم این آدم با همه فرق داره.
همه چیزش متفاوت بود.
یه پسر بیست و یکی دو ساله با موهای بلند مشکیش که تا نزدیکی های گردنش میرسید.
راستش من اصلا از پسرهایی که موهاشون رو بلند میکنن خوشم نمیاد.
البته تا قبل از اون!
قدش خیلی بلند نبود.
اندام ورزشکاری و عضله های دلبر هم نداشت اما عقلی داشت که همه ی کم و کاستی هاش رو جبران میکرد.
باهوش و منطقی بود و این اولین چیزی بود که من رو به خودش جذب کرد.
یه حس عجیب و گنگی دورش داشت که ادم رو گیج میکنه.
من هم سر همین هاله عجیب دورش باهاش سرد بودم و بهش اهمیت نمیدادم.
اما از یه جایی اهمیت ندادن هام جاشون رو به عشق دادن.
به عنوان استاد ریاضی ام وارد زندگیم شد اما هیچ وقت از قلبم بیرون نرفت.
یعنی تا این لحظه که فعلا هستم و دارم این رو مینویسم.
اون روز که برای بار اول دیدمش ساعت حدودا شش بعد از ظهر بود و من تو سالن روی یه صندلی منتظر بودم تا استاد جدید بیاد.
و اون اومد.
من نمیدونستم استادمونه و زیاد نگاهش نکردم.
اما بعد اومد سرکلاس و درس داد.
هربار که درس میداد و اون سوالات گاها سخت رو حل میکرد و توضیح میداد، دلم یه جوری بهم میپیچید.
اون موقع نمیخواستم خودم رو درگیر هیچ پسری کنم ولی مقاومت در برابرش سخت بود لااقل برای من.
اول با عنوان استاد بهش فکر میکردم و نفهمیدم کی به افکارم اجازه پیشروی دادم و اون رو تبدیل به مرد قلبم کردم.
ولی خوب میدونستم هربار که به چشمهای سیاهش نگاه میکردم،دیگه نمیخواستم چیزی غیر از اون چشمها ببینم.
چشمهای گربه و ای خمارش خوب بلد بودند تو دلم آشوب به پا کنن.
هنوز هم بعضی وقتها حسرت اون چشمهای قشنگ اش اونقدری دردناک میشه که بخوام تا خود صبح به یادش اشک بریزم.
یه مدتی که گذشت و من حسابی غرق اش شده بودم و البته ناگفته نماند سعی میکردم حسی رو که بهش داشتم انکار کنم.
اما نشد.
اون شب هم باهم کلاس داشتیم و گفت حدود یه ماه دیگه میره دانشگاهش که یه شهر دیگه بود.
اونجا بود که یه لحظه دلم گرفت و غم دنیا ریخت تو دلم.من هم بعد از کلی خود در گیری زدم به سیم آخر و بهش گفتم.
وقتی میگم سیم اخر یعنی واقعا سیم اخر.
خودش بارها گفته بود جغد هستش و شبها دیر میخوابه.
من هم اون شب داشتم درس میخوندم برای امتحان فردا.
حدودا ساعت سه چهار شب بود.
اس ام اس دادم بهش و اون گفت چرا تا این وقت شب بیداری.
بعد یه کم حاشیه خیلی غیرمستقیم گفتم ازش خوشم اومده.
البته خیلی هم غیر مستقیم نبود به خصوص برای اون که باهوش بود.
من اون لحظه از خودم تعجب میکردم که چه جوری حاضر شدم این دیوونگی رو انجام بدم و ترسیدم از جوابی که میخواست بده.
ولی در کمال شگفتی قرار گذاشتیم برای فردا ساعت هشت نه صبح.
اون موقع ها من کتابخونه میرفتم و همون جا هم قرار گذاشتیم.
فردا نیم ساعت زودتر از وقتی که قرار گذاشته بودیم اونجا بودم.ولی...
نیومد.
یه ساعت صبر کردم و نیومد.
من هم با حس اینکه سرکارم گذاشته تا مسخره ام کنه و با یه دل شکسته رفتم تو کتابخونه.
ساعت حدودای دوازده بود که زنگ زد بهم.
گفت میدونم میخوای بگی نیومد و من رو سرکار گذاشته و من هم نرم ولی بیا.باشه؟
و من هم نمیتونستم نه بگم.
اگر میتونستم جلوی خودم رو در برابرش بگیرم اعتراف نمیکردم بهش.
پس رفتم بیرون.
اومدش.
و قلب من لرزید براش.
نگاهش برق میزد.
مطمئن بودم که چشمهای منم طبق عادت وقتایی که خوشحالم درشت تر میشن و برق میزنن.
باهم رفتیم پیتزا خوردیم و بعد ساعتها راه رفتیم و حرف زدیم.
از هر چیزی که تونستیم حرف زدیم.
از ریاضی و از آدمها و از خودمون.
چقدر دلم میخواست هیچ وقت اون روز تموم نشه و چقدر آرزو میکنم کاش برمیگشتم به همون روز.
بالاخره باسختی دل کندیم.
البته در مورد اون مطمئن نیستم.
و آخرین حرفش این بود که باشه.باهم باشیم.
رسیدم که خونه باهم چت کردیم یه کم و گفت وقتی پیشت بودم اصلا خوابم نمیومد اما الان خیلی خوابم میاد و من کلی ذوق کردم از این جمله.
اینکه کنارم خسته نشده بود جالب بود برام.
این چتها یواش یواش همه زندگی من شدن.
هنوز که هنوز به جز یه سری از چت های اولمون که سر حواس پرتی پاک شد بقیه چتهامون رو دارم.
با اینکه دوسال گذشته از اون روزا.
به جز اون روز یه بار تنهایی و دو بار هم با یکی از دوستامون باهم بیرون رفتیم.
ولی معمولا تو کلاس ریاضی هم رو میدیدیم.
یه ماه سریع گذشت و اون رفت دانشگاه و همین دیدار های کلاسی تموم شد تا حدودی.
و تقریبا هر روز و هر وقتی که میشد بهش زنگ میزدم.
اون قطع میکرد و خودش زنگ میزد و کلی حرف میزدیم.
یه بار آنقدر حرف زدنمون طولانی شد که نزدیک بود یادم بره باید برم مدرسه.
اون سال برای من سخت بود.
مشکلاتی بود که با وجودش برام راحت می گذشت.
البته بماند که چند سری خواست کات کنه و بهم بزنیم اما دوباره برگشت.
و بماند که من نفهمیدم واقعا دوستم داره یا نه چون هیچ وقت این جمله رو به زبان نیاورد. ولی من همیشه با توجه به حدسیات خودم بنا رو براین میزاشتم که دوستم داره.
نزدیک آزمون ورودی دانشگاه بود و گفتم میخوام رو درسم زوم کنم و قرار شد زیاد با هم در ارتباط نباشیم ولی انگار اون منتظر همین بود تا کلا ارتباطمون یهویی تا مدت ها قطع شه.
نمیدونم شاید هم واقعا میخواست من درسم رو بخونم و مثل خودش رتبه خوبی بیارم.
اما من حقیقتا اونقدر احساس غم و درد از مشکلاتی که پیش اومده بود برام داشتم که همه چیز رو ول کردم.
وقتی جواب آزمون اومد پیام داد و وقتی رتبه ام رو فهمید حس کردم که ناراحت شد.
قرار شد دوباره بخونم و سال بعد مجدد آزمون بدم.
اما آدمها از آینده خبر ندارن.
اون سال کلا خبری ازش نبود.به خودم می گفتم دیدی دوست نداشت.
اما نمیتونستم ازش گله ای داشته باشم.
اون خودش گفته بود بهم که عاشق یکی دیگه است و از اونجایی که من هم همچین ادم خوبی نبودم یه جورایی تو دلم گفتم باهم بیحساب شدیم.ولی همه اینا بهانه ای بود که اون بمونه.
به هرحال من بهش گفته بودم چه کارایی کرده بودم و اون میدونست.چون من نمیخواستم ازش پنهان کنم چیزی رو.
مشکلات قبلی چندبرابر بدتر از قبل برگشتن.
و من بیتوجه به چیزهایی که میشنیدم رفتم سراغ درسی که مدتها عاشقش بودم و شبهای زیادی براش اشک ریخته بودم.
وقتی جواب آزمون اومد دوباره پیام داد.
و من گفتم که قراره چه رشته ای رو تو دانشگاه بخونم و خوب اون زیاد خوشحال نشد انگار.
روز تولدش پیام دادم بهش.
با اینکه سال قبل بیجواب مونده بود تبریکم.
اما دوباره پیام دادم و از حسی گفتم که هنوز تو قلبم بود و اون...حرفهای اون لحظه اش دردناک و برنده بودن و قلبم عمیق زخمی شد.
ولی خودش دوباره گفت بریم بیرون.
و رفتیم بیرون.
بماند که تنها دوستم و یه جورایی عشق اولم و کلی سر این موضوع باهام قهر کرد.
اون روز دوباره دیدمش بعد یه سال و خورده ای و اون لحظه فهمیدم چقدر دلتنگ اش بودم.
اون روز ازش پرسیدم دوستم داری؟
گفت اگه دوست نداشتم اینجا نبودم.
و من فکر کردم همه چی درست شد.
اما نشد.
شاید اون لحظه دروغ گفت و یا شاید روزهای بعدش.
هر چی که بود من دیگه بهش پیام ندادم...
اما هنوزم اون اولین و تنها پسری بود که من تو رویای آینده ام و قلبم راهش دادم.
بازهم میگم.
اون خیلی فرق داره.
خاصه و عجیب.
نگاهش،لبخندش،حرف زدنش،صداش!
و حتی بوسه هاش!
بوسه هاش مثل کلیشه ی تکراری داستان ها شیرین و مارمالادی نبود بلکه حتی یه کمی هم تلخ بودند و مزه نیکوتین سیگار هاش رو میدادن.
نمیدونم کدوممون دیوونه تر بودیم ولی میدونم من دیوونگی رو از خودش یاد گرفتم.
وقتی بهش فکر میکنم یاد اون قسمت کتاب بابا لنگ دراز میوفتم که میگه بعضی آدمها را نمیتوان داشت فقط میشود یک جور خاصی دوسشان داشت.
به هرحال نمیتونم ازش ناراحت باشم چون رابطه ای که داشتیم مثل خودش عجیب و غریب بود.
نمیدونم اون هم برای من دلتنگ میشه یا نه.
اما من همیشه بهش فکر میکنم و هربار از مرور خاطراتمون خوشحال میشم.
ما هیچ دعوایی نداشتیم و همین یه کم ارومم میکنه که اگر اون هم یه روزی یه جایی اسمی شبیه اسمم رو شنید یا به یادم افتاد با لبخند از کنار خاطراتمون رد شه نه با نفرت!
به هرحال هنوز دوست دارم و هنوز هم دنیام سیاه و سفیده!!!
_دوستت دارم!♡^^نگاهی به داستان کوتاهم کردم و در آخر اون رو برای انتشارات روزنامه و چانیول ارسال کردم.
مدتی طول کشید تا دو تا ایمیل به دستم برسه.
اولین ایمیل،جواب انتشاراتی بود که ازم خواستن برای چاپ داستان یه سری ویرایش رو انجام بدم و ایمیل بعدی از طرف چانیول بود که نوشته بود من و عشقم دوباره پیش هم برگشتیم پس بهتره من رو فراموش کنی!
ولی مگه میشد اون چشمها رو فراموش کرد؟
من تا آخر عمرم تو رو توی قلبم نگه میدارم
چانیولم!
***
خوب این وانشات رو دیروز نوشتم!
متاسفم که آخرش قشنگ تموم نشد ولی همیشه عشق ها دوطرفه نیستند.
داستان های سد اند کمک میکنه یه کم به واقعیت تلخ زندگی هامون برگردیم و من به خاطر همین دوسشون دارم!
امیدوارم ازش لذت برده باشید لاوز!
دوستدارتونNASI ♥
YOU ARE READING
♥HE♥
Romanceاون خیلی فرق داره. خاصه و عجیب. نگاهش،لبخندش،حرف زدنش،صداش! و حتی بوسه هاش! بوسه هاش مثل کلیشه ی تکراری داستان ها شیرین و مارمالادی نبود بلکه حتی یه کمی هم تلخ بودند و مزه نیکوتین سیگار هاش رو میدادن!