جوزف در سالن و باز کرد و اجازه داد ماریا وارد بشه
سالن مثل همیشه پر از میزای بزرگ چیده شده و موزیک ملایم و دوده لعنتی بود
و البته همهمه یـ مزاحم مهمونای اونجاماریا همونطوری که پشت سر جوزف حرکت میکرد به میزهای بغل دستش نگاه کرد
روی بیشتر میزها بسته های اسکناس و ژتون طبقه طبقه روی هم چیده شده بودن و البته صاحب اسکناسا همشون مردای جوون هم سن و سال زین بودن
نقطه یه مشترک همه یه میزها دخترای جوونی بود که با لباس سفید یه شکل سر میزا نشسته بودنبا خودش فکر کرد
اولین بار چقدر هیجان داشت تا با هری به یکی از این مهمونیای مضخرف بیاد"هی اِم"
صدای انزو که از دور میومد رشته افکارشو پاره کرد-جوزف میتونی بری
+ولی اقای مالیک گفتن تا میز خودشونـ...
-اره درسته حالا یه اقای مالیک دیگه داره بهت میگه میتونی بری، چاو (ciao)انزو دستشو تو هوا برای جوزف تکون داد و سمت ماریا چرخید
خیلی اروم همون دستشو دوره کمر ماریا پیچید و گفت
+خیلی عالی شدی درست مثل اولین بار که دیدمت
ماریا لبخند زورکی زد و سعی کرد کمرشو از بین دستای انزو ازاد کنهانزو اونو به سمت میز بزرگی که زین و مهموناش نشسته بودن هدایت کرد
همه با دیدن انزو بلند شدن و شروع به صحبت کردنماریا روی صندلی خالی کنار زین نشست
و شروع به بازی کردن با موهاش کرد دلش میخواست به نگاه خیره زین که داشت ذوبش میکرد توجه نکنه
-این لباسی نیست که گفته بودم بپوشی، بهتر بود به حرفم گوش میکردی دال فیس!
ماریا هیچی نمیگفت طوری ک اصلا انگار نمیشنید-بهت درمورد حرف گوش نکردن اختطار داده بودم
زین اروم زیره گوش ماریا غرید
که باعث شد بدنش مورمور بشه
قلبش به طرز عجیبی تند میتپید و دستاش یکم عرق کرده بودن، ناخنشو روی دستش کشید که باعث شد پوستشو خط بندازهزین دسته یی از موهای قهوه عیه ماریا رو پشت گوشش زد و گفت
-ایرادی نداره ولی یادت باشه تو بازی رو شروع کردی
بعد سمت پسری که روبه روش نشسته بود و با هوس ماریارو برانداز میکرد چرخید و گفت-پابلو نظرت درمورد ی بازی کوچیک چیه؟
+سره؟
-هرچی که تو بخوای
+عادلانه بنظر میاد مالیک
-نکنه اینو فراموش کردی من مرده عادلیم پابلو
لیوان ویسکیشو رو میز چرخوند و بعد پشت دستشو رو گونه ی ماریا کشید و ادامه داد
-نظرت درمورد این چیه !؟
پابلو لبه پایینشو خیس کرد و با تردید گفت
+پیشنهاد خوبی بنظر میاد٫ ولی...
-اصراری نیست این فقط ی پیشنهاده که البته دوبار تکرارش نمیکنمهرطور شده بود میخواست اونو امشب ماله خودش کنه
ماریا نمیتونست به گوشاش اعتماد کنه
اون الان دقیقا چی شنیده بود
اون ازش خواست تا معاملش کنهسمت زین برگشت و اروم گفت
xتو حق نداری همچین کاری کنی
-تو به من دستور نمیدی که چیکار کنم
بعد با پوزخند همیشگیش
و چشمای سردش که کوچیکترین احساسی رو توش نشون نمیداد گفت
+خوب گوش کن چون دیگه تکرار نمیکنم من با اموالم هرکاری که بخوام میکنم، اگه بخوام میفروشمشون، سرشون شرط میبندم، قرضشون میدم ٫اجارهشون میدم حتی لازم باشه اتیششون میزنم!
ته جملشو به طرز عجیبی کش داد و ادامه داد
+عاوو و البته بخش جذابه قضیه، تو، تو هم جز اموال منی، میدونی درست مثل این لیوان،مثلا شاید خواستم الان قرضش بدم٫ نه؟
زمانت دست منه، هرکاری بگم انجام میدی هروقت بگم برو٫ میری بگم بیا٫ میای و وقتی گفتم؛ بمیر، میمیری!!!ماریا حس کرد جملات زین داره بهش اسیب میزنه و دیگه نمیتونه تحمل کنه اون لعنتی تو یـ لحظه، یه لحظه یـ فاکی تمام غرورشو خورد میکرد و از روش رد میشد
قبل از اینکه اشکاش بریزن اروم گفت- فقط تمومش کن
زین بدون اینکه کوچیکترین اهمیتی به ماریا بده کارت جوکر طلاییشو از جیب کتش دارورد و روی میز گذاشت
+پابلو اگه تو بردی اون ماله تو میشه، اگه من بردم بیست درصد سهامت ماله من میشه نظرت چیه؟پابلو دستشو تو موهای پرش کشید و تلخندی زد
بنظرش منطقی نبود که بخاطر یه هوس زودگذر شرکتشو به خطر بندازه
ولی بالاخره طمعش برای بدست اوردن ماریا به منطقش غلبه کرد و شرط زینو قبول کرددیلر مخصوص زین کارتارو روی میز پخش کرد
تمام طول بازی ماریا با استرس به زین که خیلی اروم و با مهارت و البته با اون قیافه از خود راضیش کارتاشو میچید خیره شده بود و با خودش دعا میکرد ای کاش همه یـ اینا ی کابوس لعنتی باشه و فردا صبح وقتی بیدار شد توی تخت خودش باشه هیچی از این اتفاقا یادش نیاددراخر زین با مهارت بازی رو به نفع خودش تموم کرد و لیوان ویسکیشو پر کرد
دستشو سمت ماریا گرفت و با سرخوشی گفت
-به سلامتی اون بیست درصد پابلو
+تو ی عوضیه به تمام معنایی نزدیک بود سکته کنمحالت صورت زین با شنیدن حرفای ماریا به سرعت عوض شد
بدون اینکه به بقیه اهمیت بده با چشمای اتیشی که دقیقا برعکس چند لحظه پیش بود تو صورتش داد زد
-تو یـ لعنتی حواست باشه با کی و چطوری حرف میزنی
وقتی کمی ترسرو دوباره تو چشمای ماریا دید تن صداشو اروم کرد+تو داشتی منو معامله میکردی، من اصلا اینکاراتو نمیفهمم تو داریـ....
-باید به تو توضیح بدم؟ هوممم؟ این چیزی نیست که لازم باشه تو واسش کنجکاوی کنی
ماریا نمیتونست انکار کنه که این بار واقعا ازش ترسیده بود
مشکل اون لعنتی باهاش چیبود که اینطوری رفتار میکرد
شاید فقط یه پارانوییدی بدبخت بود که از عذاب دادنش لذت میبرد
یا یه دوقطبی عوضیبا لحن جذاب و خشک زین به خودش اومد
-اون خودش میدونست دال فیس
به ابروهاش تاب کوچیکی داد و گیج نگاهش کرد و منتظر ادامه حرفش شد
-اون فاکر خودش میدونست که بازندس... ولی بازم برای اینکه بتونه امشب تورو زیر خودش داشته باشه طمع کردماریا حسابی از حرفای زین خجالت زده شده بود و مطمئن بود صورتش الان رنگه خون شده
پس ترجیح داد سرشو پایین نگه داره
که تلاشش کاملا ناموفق بود و از چشمای زین دور نموند
YOU ARE READING
Oakland'
Fanfictionماریا دختر 16 ساله ای که برای زندگی جدیدی به اوکلند میاد. ولی قبل از اینکه به خودش بیاد زندگیشو به پسر مافیا اوکلند میبازه. + تو اما وارد رگهایم شدی و همه چیز تمام شد؛ و خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم -Z [ zayn malik ] [ Sexual content ]