[𝘛𝘦𝘢𝘤𝘩 𝘮𝘦 𝘮𝘰𝘳𝘦]

599 56 7
                                    

•ساعت 4:37 بعد از ظهر
نگاهی به ساعت مچی‌ش کرد، زمان خوبی برای رسیدن به موسسه بود و هشت دقیقه زمان داشت تا برای اولین قرار کاری اون روزش آماده بشه.
منشی کیم مثل همیشه یونیفرم سرمه ای رنگ اطو کشیده‌ش رو پوشیده بود، امروز به نظر سرحال نمیومد و انگار خسته بود، شاید هم خوب نخوابیده بود که پوستش شادابی قبل رو نداشت.
عادت داشت دوشنبه ها کفش های زرشکی‌ش رو بپوشه ولی این دوشنبه اون مشکی ها پاش بود.
به محض دیدن پسری که وارد شد، شروع کرد به شرح قرار های ملاقات اون روز و اسامی مراجعه کننده ها، و بعد با یه روز بخیر و لبخند ساده مثل همیشه پشت میزش نشست و مشغول شد.

اواسط تابستون سئول همیشه گرم میشد و پوشیدن کت و شلوار و پیرهن های آستین بلند برای پسری که نیمی از عمرش رو تو سواحل میامی با شلوارک و مایو گذرونده بود، راستش خیلی سخت بود!
ترافیک سنگین و لباس های رسمی و مثل یه کارمند کار کردن هیچوقت براش خوشایند نبود. بعد از باز کردن اولین دکمه ی کتش، کیف چرمیش رو روی یکی از صندلیا گذاشت و تعدای برگه ی مشخصات دراورد و رو به روش گذاشت. هوای اتاق انگار ساکن بود و با وجود باز بودن پنجره بادی نمی وزید. به رایحه ها خیلی اهمین میداد پس به سرعت خوش‌بو کننده ی هوا رو که با رایحه ی عود و ساحل بود رو تو فضای خشک اتاق اسپری کرد. ساعت 4:45 دقیقه بود ولی مراجمعین معمولا اونقدر آن تایم نبودن که راس ساعت تو دفتر باشن، پس چرا باید آمریکانوی خنکی که گوشه ی میز بهش چشمک میزد و رد میکرد؟
به محض رسیدن دستش به آمریکانو و پایین رفتن اولین قُلُپ از اون نوشیدنی بهشتی، تلفن روی میز زنگ خورد و مجبور شد لب هاش رو با سختی از نی جدا کنه.
+"آقای هان اولین مراجعه کننده آقای لی اینجا هستن، میتونن بیان داخل؟"
-"امم.. بله بله حتما"

"لعنت بهش، باید فقط چند دقیقه دیر میکرد" اولین فکر درباره ی اولین مراجعه کننده ی اون روز.
با صدای تق تق، در باز شد و پسری هم قد و قواره ی خودش وارد شد و در و بست.
چشم های قشنگی داشت و رنگ تیره ی چشم هاش با موهای بلوندش تضاد جالبی ایجاد کرده بود. ادکلنی که استفاده کرده بود شیرین بود و انگار تلفیقی از بوی وانیل بود و این باعث میشد یه پسر ساده و معصوم به نظر بیاد. این بو ها برای پسری که از رایحه هایی نزدیک به بوی سیگار استفاده میکرد، خیلی لطیف بود.
+"سلام لی مین هو هستم"
-"از ملاقاتتون خوشوقتم، هان جیسونگم"
"لطفا بشینید. خیلی خب.. از اونجایی که این روزا مردم همه وقت کمی برای کارهاشون دارن، نمیخوام زیاد اینجا معطلتون کنم اقای لی. مایلم شرایطتون رو برای یادگیری بدونم"
دروغ میگفت، برای اینکه بتونه تو یک روز مراجعین بیشتری رو ببینه عجله میکرد وگرنه آدمی نبود که نگران وقت بقیه باشه.

پسر مضطرب به نظر میرسید و ساکت بود و با تموم شدن جمله ی جیسونگ انگشتاشو محکم تو هم قفل کرد و اینو میشد از تغییر رنگ نوک انگشتاش فهمید"خبب.. من.. من هیچی بلد نیستم، یعنی خیلی سعی کردم که خودم یاد بگیرم ولی.. فکر میکنم که توش خوب نیستم.. چند بار کتاب های خودآموزی و کلاس های مختلف و امتحان کردم ولی نشد. وقتی.. و-و وقتی استرس میگیرمم ذهنم درست کار نمیکنه. ب-برای همین میخواستم کلاسام تو خونه ی خودم برگزار شه. هرچقدر هم هزینه‌ش باشه اشکالی نداره ه-همه رو یک جا پرداخت میکنم"
هنوز اول مکالمه بود و پسر به شدت عرق کرده بود و مضطرب به نظر میومد، جیسونگ متوجه لکنتش شده بود و گوشه های لبش بالا میرفت ولی جمله ی اخر پسر که گفت هزینه‌ش هرچقدر که باشه همه رو یک جا میده، انگار گوشه ی لب هاش رو بیشتر به بالا میکشید، جاه طلب تر از این حرفا بود که پیشنهاد این پسر مظلوم و رد کنه پس خودش رو برای چرب زبونی های بازاریابی آماده کرد.

[𝘚𝘒𝘡 𝘉𝘰𝘰𝘬]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz