ساعت ۵:۰۷ ست، هوا هنوز کامل روشن نشده، پرده رو که کنار میزنم خیابون و ماشین ها رو به سختی میشه دید. هنوز بین خواب و بیداری ام و هرازگاهی تعادلم رو از دست میدم.
آروم به سمت اتاق خوابی که سمت راسته قدم برمیدارم، نفسم رو حبس میکنم، تمام عضلاتم منقبض شدن. سوئیچ ماشین رو روی پاتختی سمتی که بابا خوابیده میبینم، برش میدارم و دوباره قدمهام رو به آرومی به عقب تکرار میکنم و نفسی که حبس کرده بودم رو بیرون میدم.
به محض باز کردن در، باد سرد به صورتم میزنه، کلاهم رو پایین تر میکشم و زیپ کاپشنم رو کمی بالاتر.
تو راه تمام بزرگراه ها خیسه، هوا کم و بیش مه داره. انعکاس چراغ های روشن اطراف خیابون، و آسمون که آبی تیره دیده میشه توی چاله های آب افتاده. پشت چراغ قرمز که میایستم شیشه رو کمی پایین میکشم، هوای سرد و مرطوب راهش رو به داخل ماشین پیدا میکنه. سونی روی صندلی مدام به خودش میپیچه و اصوات عجیبی مثل وقتی که ناراحته تولید میکنه و سرش رو لابهلای پتوی آبی رنگی که تو دور شونه هات میپیچی قایم کرده.
سئولِ پنج صبحِ یکشنبه مثل سرزمین تبعیدی هاست؛ خیابون ها خلوته اونقدری که میشه وقتی چراغ سبزه روی خط عابر پیاده ایستاد و بی دغدغه کسی رو تا انتهای دنیا بوسید، اونقدری که میشه به ستایش درخشش چشم های تو و انعکاس ستاره های داخلش نشست تا وقتی که آفتاب بزنه.
چراغ سبز میشه، تا انتهای اتوبان و مسیری که هر یکشنبه صبح قبل از شروع کلاس های فوق العاده ات برای دیدنت طی میکنم رو، ادامه میدم و ته کوچه ی بنبستِ آشنایی با تابلوی زنگ زده ی [کیونگی-دونگ] که میگه به مقصد رسیدم، ماشین رو خاموش میکنم.
به پنجره ی کوچیک اتاقت و بعد به صفحه ی سفید ساعت نگاه میکنم؛ ساعت ۵:۵۸ ست، چراغ اتاقت خاموشه. شاید من زودتر از همیشه رسیدم.
سونی خودش رو لابه لای پتویی که از متعلقات توئه زندانی کرده و به نظر میرسه خوابیده باشه. بوی ساندویچ های داغ پنیری که توی کولمه فضای ماشین رو پر کرده، همونایی ان که تو دوسشون داری. این دفعه یکی بیشتر درست کردم که بیشتر دیدنِ لبخندت گولم نزنه برای گذشتن از نیمی از ساندویچم.
مثل از دست دادن حس شنوایی یا کنده شدن از جهان پر سر و صدای آدم ها، ته این کوچه ی بنبست ساکته، مثل خلاء، عَدَم و فقدان مطلق.
پاکت سیگار رو از توی جیبم بیرون میکشم و یکی بین لب هام میذارم و سرم رو تکیه میدم به عقب.
توی خیالاتم لابهلای دود سیگار و بوی زمخت نیکوتین که حالا لطیف تر از عطر به نظر میرسه؛ بارها تو رو میبوسم، روی صندلی عقب وَ زیر سایه ای از شاخ و برگ درختها که در اثر نور ماه ایجاد شده، جایی شبیه به آخر دنیا.