هیولا ، ناجی گیاهخوار و اتفاقات نادر

35 9 2
                                    


شخص داخل فانوس نگاه ناباوری به پسر انداخت و وقتی لود شد بلا فاصله پنجره رو باز کرد و دست آزاد ، خیس و سرد پسر رو گرفت .

احتمالا احمقانه ترین ایده تاریخ بشریت بود : با وجودی که آب از سطح فانوس دریایی بالا تر بود ، به احتما %80 بدن اون پسر از پنجره رد نمیشد ، هر لحظه احتمال داشت یک آبزی پسر رو شکار کنه و آب بسرعت داشت از پنجره وارد فانوس میشد ، اما با لجبازی تمام دستهای پسر رو گرفته بود و اون رو بالا میکشید و درعوض آب هم لجباز تر پسر رو هر بار به طرفی سوق میداد ، حالا موهای لخت پسر در آب پخش بودند ، پوست سفیدش بخاطر کمبود اکسیژن به کبودی میزد و قابل تشخیص نبود که سرعت پایین اومدن اشکهای اون بیشتره یا باریدن ابرها .

در آخر موفق شد و پسر رو باسرعت تمام به داخل کشید ، به عقب پرت شد و بدن پسر روش افتاد .

سریع پسر رو به طرفی انداخت و با نهایت سرعتی که میتونست به سمت پنجره دوید ، اون رو بست و عایق ها رو کشید .

+ حالت خوبه ؟

در حالی که سخت نفس نفس میزدپرسید و لعنتی به آبی که تا زانو هاشون بالا اومده بود فرستاد .

_ شوخی میکنی ؟ شوخی میکنی ؟ توعه لعنتی جونمو نجات دادی ، فاک فاک اگه تو نبودی الان تو جهنم بودم .

سخت سرفه میکرد ، نفس نفس میزد و حالا نگاه اشک آلودش رو به ناجیش دوخته بود .

+ اوه میدونم میدونم .

سرش رو تکون داد و ناچار به آبی که تا زانو هاش میرسید نگاه کرد .

+ اینو باید چیکار کنیم ؟

از پسر پرسید و امید وارد بود اون راه حلی داشته باشه .

_ شت شت ، بفاک رفتیم اینجا میمیریم مطمئنم .

پسر با جدیت تمام گفت و آخرین امیدش رو از بین برد .

+ یعنی چی ؟ فکر کن باید یه راهی باشه .

و سعی کرد تمرکز کند .

_ به چی فک کنم ؟ مگه تو دهنمه که بریزمش بیرون .

پسر جوری گفت انگار که این مسئله به هیچ جاییش نیست .

+ ببین این اصلا جای شوخی و بی خیالی نداره ، امکان داره تا روز ها و حتی هفته ها اینجا گیر بیوفتیم ، هر چقدر هوا گرم تر و شرجی تر باشه این بیشتر بخار میکنه و سخت تر تهویه میشه پس عاقل باش و همکاری کن .

عاقلانه توضیح داد .

_ من همین الان از مرگ برگشتم پس روی ایده هام خیلی حساب نکن فعلا .

+ زود باش فک کن یه راهی پیدا کن منم فک میکنم .

پسر دستور نداد بلکه خواهش کرد .

به نظر نفر دوم ناجیش روحیه ی خوبی نداشت از اونجایی که همین الان هم داشت گریه‌ش میگرفت و انگار اون بود که تا چند دقیقه پیش فاصله ای با مرگ نداشت .

SURVIVAL CONFLICT Donde viven las historias. Descúbrelo ahora