معرفی و مقدمه

44 7 5
                                    

خوب میدونم باید خلاصه ی داستان میذاشتم. ولی خوب من یکم در نوشتن پرحرفم و از این جور قوانین هم معمولا پیروی نمیکنم!
همونطور که حتما تا حالا فهمیدین اهل کاور ماور هم نیستم 😊
و خوب معرفی داستان اینجوری میشه که این شخصیت هایی که من دارم راجع بهشون مینویسم در اصل وجود خارجی دارن (به ترتیب: گیتاریست ، گیتاریست و خواننده و درامر بندهای بزرگی هستن) ولی خوب بیشترتون نمیشناسینشون و بنابراین برای خودم فن فیکشن محسوب میشه اما برای شما نه! ( حالا اگر خواستین میتونم براتون عکسم بذارم ولی ترجیح خودم اینه که توی داستان تصورشون کنین)

بوریس یه روانپزشک ۳۷ ساله ی فرانسوی تباره که سالهاست توی نیوکسل استرالیا زندگی میکنه.  زندگی نسبتا آرومی داره تا وقتی که ناگهان در مقابل دنیل ۱۸ ساله متولد مِروتر (یه شهر کوچولو اطراف نیوکسل) مرتکب اشتباهی میشه.
دنیل با برادر کوچولوش از خونه فرار کردن اومدن نیوکسل. و در حال حاضر دنیل وِیتر دون پایه ای😅 در کافه/بار هست.
بن هم همکار و همسنشه.

دوستان آی نو آیم اِ سلفیش بَستِرد و تا همین دو روز پیش که از گلشیری بازخوانی کردم، مدتهااااست که هیچی اعم از کارهای شما و کتابی، نخونده م. ولی خوب دلیلش این نیست که سلفیش و بَستِردم. دلیلش این بود که درگیر نوشتن رمانی بودم که شیره ی جونمو کشید! و اونو بزرگترین کاری که در عرصه ی نویسندگی کردم میدونم! داستانی که اینجا هم چند چبتر اولش هست ولی به دلایلی احتمالا کاملا آبکی، به زودی انپابلیش میشه مگر اینکه خلافش ثابت بشه! (مثلا شما فک کنین میخوام‌کتابش کنم! اوکی کاملا شوخی کردم.)
بعد از هفت خان رستمی که در نوشتن داستان قبلیم طی کردم که فوکوسش روی "درک، تجربه و توصیف احساساتِ" در یک زندگی بر اساس واقعیت بود، من واقعا از دست رفته و خالی شده بودم. مجبور به درک احساساتی شدم که هر چی در قلبم داشت رو به نقطه ی پوچ و تلخِ درد رسوند! حالا بگذریم، بعد از اون من شدیدا نیاز به استراحت داشتم و از اونجایی که اگر چیزی نمینوشتم حتما میمردم، شروع کردم به نوشتن داستانی که بار روانی سبک تری داشته باشه و به جای احساسات از اکت مایه بذاره و به مفاهیم کم عمق تری بپردازه که من رو خیلی عمیق نکنه. این نوشته ها عمدتا برای خواننده ها هم راحتتر هستند( دلم لک زده بود برای نوشتن یه صحنه که طرف توش بخنده😭)
بنابراین این داستان حکم چسب زخمی روی زخمی عمیق و بخیه لازمه.
قلم نسبتا ساده و خودمونی و بی شیله پیله س و موضوعات درک میشن. از طرفی دوست داشتم حتما به یه سری مفاهیم و معضلات اجتماعی که هنوز به خوبی راجع بهش بحث نشده بپردازم. (به خصوص در حیطه ی کودک و نوجوان، که آسیب پذیرین قشر جامعه برای درک، شناختن و گرفتن حقوقشون هستند. و من جدیدا کشف کردم به نوشتن در این مورد علاقه مندم) در کل جا اندازی و شفاف سازی مفاهیم اجتماعی که سرسری گرفته میشن، هدف اصلی داستانه که من موارد رو اسم نمیبرم تا خودتون متوجه ش بشین. اینجوری قشنگتره!

نکته ی جالبش اینه که من تقریبا همه شو تا الان، توی دورانی نوشتم که مریض بودم😏 و وجه بسیار جالبی از  خودم رو کشف کردم که چطور شوق نوشتن هر بهانه ای رو در من پاک میکنه! این داستان از این جهت برای من بسیار با ارزشه که من قسمتهایی رو در حالت تجربه ی brain fog نوشتم! وقتی جای کلمات جلوی چشمم توی ورد عوض میشد و روحم داشت پرواز میکرد و در تب میسوختم! 🤗 باز دست از طلب برنمیداشتم و عین خرچنگ چسبیده بودم به لپ تاپ!
خلاصه به خودم تبریک میگم و امیدوارم شما هم واقعا از خوندنش لذت ببرید. :))
به وارنینگ ها هم توجه بشه.
لاو یو آل😘🍃
(به خصوص اونایی که تشویقم کردن بذارم 💕)

🔞وارنینگ ها : غم ، تحقیر، خشونت، اسمات، منشن تجاوز ، الفاظ ، مواد مخدر🔞

ریت : +18

(Warnings : Sorrow, humiliation, violence, smut, mention of rape, language, drugs)

Elastic HeartDove le storie prendono vita. Scoprilo ora