Chapter 2

33 5 11
                                    


شکایتم رو ثبت کردم .بدنم هنوز با درد , از زیر بار حرکت کردن شانه خالی میکرد . مسکنی خوردم و به مطب برگشتم . چهره های داخل اتاق انتظار به سمتم برگشتند و "لِیسی" منشی خسته ام, طناب جمله اش را بُرید :

_آقای دکتر , میتونم مریض بفرستم تو ؟

_بله.

در و زود بستم و روی صندلیِ خسته, در کالبد امنیت بخشی پنهان شدم. صورتم را با دستهایم از افکارم پوشاندم و نفسم را بینشان بیرون دادم . هرگز بعد از آن اتفاق زندگیم عادی میشد؟

_آقای دکتر این قرصهایی که بهم دادی داره دیوونه ترم میکنه!

***

آفتابِ نیوکسل به زحمت ظهر را گرم میکرد . سه روز از شکایتم گذشته بود و اون بچه تسلیم نشده بود تا اطلاعاتش را در اختیارم بگذارد .

ماشینم را پارک کردم و به کافه ای که در آنجا از او بیگاری میکشیدند وارد شدم . صدای زنگوله های بدترکیب جلوی در, توجه اش را به من جلب کرد . از بین صندلی های زرشکی رنگ فلزی, میزی دو نفره را در گوشه ای انتخاب کردم و نشستم. در پیشبند مشکی رنگ, روی آن پیراهن بور سیاه, لاغرتر از همیشه به نظر میرسید. فنجانها را با لوگوی Lavazzaی رویشان, در سینی جمع کرد و زیر دستمال کاغذی ها را -که رویشان باز همان لوگوی بولد تکرار میشد,- برای وجود احتمالیِ انعام گشت . بعد زیر لب غری زد و با نگاه دقیقی به باقی میزها, سینی سیاه را پشت پیشخان برد . با مِنوی مینیمال برگشت و بالای سرم ایستاد .

_سلام!

_چی میخوای؟

_برخوردت یکمی با مشتریها بد نیست ؟

_نه .

_اکی . یه امریکن .

یادداشت کرد و بدون بالا آوردن سرش گفت :

_همین ؟

_میخوام باهات حرف بزنم.

_ اینو تو منو نداریم!

خواست از شرم خلاص شود که مچ دستشو گرفتم .یادم آمد که استخوانی بود. یک پنج دلاری روی میز گذاشتم و گفتم :

_نمیخوام صندوقدار حساب کنه .

برای اولین بار نگاه تیزش را که به انعامش مالیده بود , به چشمهایم کوباند .

_ من از تو انعام نمیگیرم!!

_چه فرقی میکنه؟ فکر کن مشتریم.

زهر اخمش را از روی چشمهایم برداشت و زود از من دور شد . نفس خسته ای کشیدم و سیگارم را بیرون آوردم . تحت هیچ عنوان اجازه نمیداد کمکش کنم درحالی که من از وخامت اوضاع زندگی اش آگاه بودم. اگر میتوانستم فقط قدری ازش محافظت کنم! کسی نمیدانست که دیدنش در اون وضعیت چه بلایی بر سر قلب و سرم می آورد ... .

با دستمال نمداری میزم را برق انداخت. قهوه و لیوان آب گازدار رو جلویم گذاشت. از رنگ و غلظت نامطلوبِ مایعِ تاریک در فنجانم, نفسی کلافه کشیدم و بی غرض از دهنم پرید :

_آه ... دوباره خودت درستش کردی!

زیر سیگاری شیشه ای تمیزی روی میز گذاشت . نگاه بی اراده ام روی موهای چربی جا ماند که با پایین افتادن سرش روی چشمهایش ریخته بود.

_ پرونده م سه روزه معلقه . هیچ نشونی از اون مردها نیست . میترسم دفعه ی بعدی منو بکشن .

داشت میرفت ولی بالاخره برگشت و رو به میزم, گفت :

_من دیدمشون .

قهوه ی بدمزه اش توی گلوم پرید . با دستمال لبهایم را تمیز کردم .

_دیدی؟!

صدای آزاردهنده ی زنگوله ی وقت نشناس نگاهش را به در برگرداند. لبخند مصنوعی زیبایی صورت عبوسش را نورانی کرد و سلام و خوش آمد کوچکی از بین لبهایش شنیده شد . قطعا هنوز باید روی تن صدای خجالتی و نچسبش برای خوش آمد گویی کار میکرد .

منتظر ماندم تا وقت ناهارش برسد . در این بین زانوی پای چپم از تکان های منظم هیستریک درد گرفته بود و تپش قلبم سینه ام را آزار میداد . با یک فنجان قهوه به من نزدیک شد و رو به رویم روی صندلی فلزی نشست .

_یه ربع وقت دارم .

_پس ناهارت کوش ؟

_اگر زودتر از اینجا بری, دو تا مشتری دیگه جات میشینن و انعام من جور میشه . در اون صورت پول ناهارم در میاد !

_کار مهمی باهات دارم بچه جون! بیکار نیستم که اینجا بشینم!

پاکت سیگارم را از روی میز قاپید و نخی بیرون کشید . فندکش را از جیب جین گشاد و کهنه اش در آورد و سیگار را روشن کرد . حرکاتش مثل فیلم تلخی که به اجبار چشمهایت را روی تلویزیون ثابت نگه میدارد, دنبالم میکرد . منم نخی خوشبو از سیگار بیرون کشیدم و روشن کردم . دود سفیدی از بین لبهایش بیرون داد و نگاه بی تمرکزش را بالاخره به صورتم چسباند :

_شهادت میدم .

_تو ؟!! برای من ؟!

_آره . به شرطی که دیگه ریخت نحستو نبینم!

شقیقه هایم درد گرفت . به صندلی ام تکیه دادم و هلال میله ایش, ستون فقراتم را فشرد .

_چطور دیدیشون ؟

_داشتم میرفتم پیش "رایان" ... .

_میشناسیشون؟

_نه . فقط یکی دو بار اومده بودن زیر پل مواد بخرن.

_میتونی فردا مرخصی ساعتی بگیری و بیای دادگاه ؟

فیلتر سیگار را باری دیگر بین لبهای نرمش فشرد و آتشش را نورانی کرد . بعد با همان دست شقیقه اش را خاراند و گفت :

_ دوشنبه از ظهر, نیم روزِ استراحتمه .

_مشکلی نیست . میام دنبالت.

قهوه ی اسپرسو اش را سر کشید و زود بلند شد و رفت . پسر دارک خوش چهره ی نوجوانی با سر و صدا وارد کافه شد و بدون اینکه کسی حرفی بزند فریاد زد :

_ اوکی اوکی دوباره دیر کردم! الان لباس میپوشم, اینقد گیر ندین به من!

پسر بلوند جدی و بی حواس به همکارش سلام کرد و فنجانش را داخل ظرفشویی گذاشت :

_ هی بن!

_هی دنیل! اوضاع چطوره رفیق تازه وارد ؟

Elastic HeartDove le storie prendono vita. Scoprilo ora