chapter 1

40 7 8
                                    

Boris's pov

پوست گونه ام زیر آخرین مشت محکمش سوخت . تاریکی هوا نمیگذاشت کت و شلوار خاکی ام را ببینم. در مارش صدای دویدن شان, کورمال کورمال دنبال کیف دستی ام گشتم . شکمم را چنگ زدم تا اسکلتم را بلند کنم. ابدا هیچ اطلاعی نداشتم اون دو تا حرومزاده کی بودند و دقیقا چی میخواستند . خودم را به ماشینم رساندم و بوی خاک و صندلی در سرم ادغام شد .پشت فرمان نشستم . هنوز از درد استخوانهایم, به هیچکدامشان فحش نداده بودم که خاطره ی جمله ای پشت پیشانی ام کوبیده شد : " سرت تو زندگیت باشه آقای دکتر!"

امکانش چقدر بود که آن آدمها به آخرین اتفاق بزرگ زندگیم مربوط باشند؟ در واقع خیلی کم!

با درشت شدن چشمهای "نیکی" , صدای تلویزیونی که در چشمهایش منعکس میشد , در سرم خفه شد . "نیلا"ی دو ساله ام را روی صندلی کودکش پشت میز شامی منتظر, نشاند و به سمتم دوید .

_چه بلایی سرت اومده بوریس؟!

_چیزی نیست ... خفت گیری ... میتونی حموم رو برام آماده کنی؟

_چهره شونو دیدی ؟

_مطمین نیستم .

_برو لباستو در بیار .

به عنوان یک روانپزشک معمولا خوب دروغ نمیگفتم . و زندگی با زن دورگه ی باهوشی مثل نیکی همیشه با احتیاط بود .

فرهای درشت و مشکی موهای "مدی" چهار ساله ام را نوازش کردم . خواهرها هر چه بزرگتر میشدند بیشتر شبیه مادرشان میشدند . نگاهم را به نیکی که در عمق مبل و گوشی موبایلش دنبال چیزی میگشت بالا آوردم و مدی را به سینه ی دردناکم چسباندم که تلاش میکرد دکمه ی پیراهنم را با کف دستش کشف کند.

_داری چیکار میکنی ؟

_دنبال شماره ی دوست وکیلم میگردم . میخوام ازش بپرسم باید چیکار کنیم. محله داره خطرناک میشه .

_نیازی نیست بپرسی خودم چمو خمشو میدونم. فردا میرم برای شکایت . ترفیع رتبه ت چی شد ؟

_هیچی! بانک داره زیر مخارجش میزاد! شراب میخوری؟

تیزی نگاه قهوه ای رنگش به چشمهایم اصابت کرد . زلزله ی خاطره ی نزدیکی, شانه هایم را لرزاند .

_آم نه ... فکر نکنم ...

لبخند کنایه آمیزی روی لبهای درشتش به پس لرزه پیوست.

_یه مدته الکل نمیخوری پسر فرانسوی!

_نه ... فقط میل ندارم... میرم بخوابم .

نیلا و مدی را که در آغوشم خوابشان برده بود , در تخت سفیدرنگ تزیین شده شان, زیر نورهای رنگی خندان خواباندم . سرنوشت این کودکان بیگناه چه میشد؟ داشتم چیکار میکردم ؟ درحالی که هرگز به حس مادرانه ی نیکی اطمینان کافی نداشتم ... .

چند شب بود که دیرتر از من به تخت میآمد . احتمالا برای اینکه با من رو به رو نشود . بهانه ای برای تغییر رفتارش نداشت . به همین دلیل صحبت نمیکرد . قرص مسکن تلاش میکرد دردم را آرام کند. افکارم از سرم جدا شد و به زیر پل رفت ... .

آفتاب پاییزی از روی پل خم میشد و به آسفالت کوبیده میشد . نوبت مراجعه کننده های صبحم را کنسل کرده بودم. منتظر بودم پیدایش شود ولی افکارم زیر پل راه میرفت . مردمانش با لباسهای کهنه و پریشان آتششان را شعله ور تر میکردند. و کنار سبدهای کهنه ی پر شده از آشقالهای به درد بخور, مینشستند . بچه ها هنوز خواب بودند و دود اولین آتش مواد مخدر از دور در هم میلولید و به ابرها نمیرسید . صدای شکستن شیشه های بطری آبجو از دور در صبحی سرد و خلوت شنیده نمیشد و مردی با نگاهی عمیق روی مبلی شکسته سیگار میکشید . با لگدی به سپر ماشینم از جا پریدم . نور در صورتش اجازه نمیداد جزییاتِ اخمِ یخی رنگِ آن چشمهای وحشی را ببینم. در و باز کردم و پیاده شدم.

_هی! اومدم باهات-

_ قبلا راجع به اینکه گورتو برای همیشه از اینجا گم کنی صحبت کرده بودیم!

پسر بلوند کوله ی کهنه ی یشمی رنگش را روی دوشش گذاشت و برگشت .

_صبر کن .

ماشین رو با سوییچ قفل کردم و به دنبالش قدم زدم .

_ چند نفر دیشب خفتم کردن.

به سمتم برگشت . دور از من همانجا ایستاد . منظره ی کهنه و دور افتاده ی اطرافش با لطافت و خوشرنگی لبهایش در تضاد غم انگیزی بود . نگاهش را بین موهایی که تکه تکه تا زیر گوشش میرسید, پایین انداخت و بعد دروغ آشکار نابلدی گفت :

_نمیدونم راجع به چی حرف میزنی. باید برم سر کار .

_اوکی . ولی الان دیگه مطمین شدم یه ربطی به تو داره!

چیزی نگفت . کلاه سویشرت نازکی را به سر کرد که در برابر سرما تنها پوششی احمقانه روی استخوان بندی ظریف بدنش بود. دور شد . از روی تجربه ی کاری ام میتونستم حدس بزنم حرفش را نیمه کاره گذاشته بود تا وقتی تسلیم شد, آن را تکمیل کند .

Elastic HeartDove le storie prendono vita. Scoprilo ora