Chapter 3

25 4 35
                                    


My pov

دستگاه خریدِ بلیت مترو, آخرین انعامی را که دزدکی در جیب پسر نوجوان پنهان شده بود , در خود جای داد؛ و حالا آسفالت کوچه زیر کفشهای پنج سال پیشش قدم میزد . به سوی مقصدی که نور غروب تنها آنجا را نارنجی کرده بود, فردا دوباره از آنجا طلوع میکرد, و تمام فرداها را از آن نقطه میساخت .

"پائولا" موهای صاف عسلی رنگش را با کش ظریفی بست . سردردش دوباره با زنگ خوردن خانه اش به حمله ی میگرنی نزدیک میشد . در را که باز کرد اندام نحیف پسرِ خواهرش از سرما میلرزید. گرچه مثل همیشه حروفِ چهره ی اخم آلودش قابل ترجمه نبود . از سر راهش کنار رفت :

_امیدوارم با خبر خوبی اومده باشی .

دنیل کف کفشهایش را روی پادری کشید و وارد شد .

_هفته ی بعد اولین حقوقمو میگیرم .

زن روی مبل سفید مخملی نشست :

_آه خدایا شکرت . بالاخره بیرونت نکردن!

_کجاست ؟

_توی اتاقش . بهونه تو میگرفت .

پائولا اندام پسرک را دوباره برانداز کرد . هر بار که برای دیدن برادرش میآمد لاغر تر شده بود . ولی خود را در شرایطی نمیدید که بتواند برای سلامتی هر دوشان کمکی بکند . لحظه ای روی کتابی که دوباره باز کرده بود فکر کرد : آیا هرگز دیگر به سلامتی هیچکدامشان اهمیت خواهد داد؟ میگرن داشت آرام آرام روی سمت چپ سرش قدم میزد .

_آم... میتونم؟

پائولا بدون بالا آوردن سرش از کتابی که دقیقه ها بود نمیخواند, دستش را به علامت "بفرمایین" دراز کرد .و بعد صدای قدمهای آرامی را شنید که دور میشد . و اینبار آرزو کرد کاش دیگر هرگز صدای قدمهای یادگاری های قاتلِ خواهرش را نمیشنید .

در اتاق پسرهای کوچک , دنیل بدن کوچک "رایان" را زیر لحاف بزرگی شناخت . قلبش ناگهان از چنگال استرس های روزانه و حمله ی تنها خاله اش, رها شد . بالای سر برادرش خم شد و با نرمشی که تنها و تنها برای او کنار گذاشته بود, صدایش کرد :

_هی مرد بزرگ!

رایان ناگهان لحاف را کنار کشید و جیغ زد :

_دن!!!

و خودش را طوری به آغوشش کوباند که او را مجبور کرد روی تخت بنشیند .

_چرا اینقدر دیر اومدی دن؟!

و ناگهان به زیر گریه زد . دنیل صورت کوچک فرشته ای را که حالا تنها امید زندگیش شده بود, روی سینه ی لاغرش فشرد .

_منو ببخش رای! دارم کار میکنم . در عوض میتونی دوباره بری مدرسه . منو ببخش که این چند روز نتونستی بری ... .

_برام مهم نیست! میخوام فقط پیشم باشی! تو رو خدا دیگه نرو!

دنیل با هر دو دست صورت خیس برادرش را قالب گرفت . هم آغوشی غمگین رنگهای سبز و سرخِ چشمهای او را هدف گرفت و گفت :

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Jun 05, 2021 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Elastic HeartDove le storie prendono vita. Scoprilo ora