‹7›

381 105 25
                                    

صدای تپش قلبش زیادی بلند به نظر میرسید.
اونشب تو تاریکی اتاق ساکت ژان، ییبو بدون اینکه دلیلش رو بدونه فقط با گرفتن یکی از دست های پسری که کنارش خوابیده بود و دیدن موهای شلخته اش که روی پیشونیش پخش شده بودند و لب های نیمه بازش، دچارش شده بود. حتی حس میکرد دستاش شروع به یخ زدن کردن.
از ترس اینکه مبادا ژان هم اون صدا رو بشنوه یا از او لرز و سرما از خواب بیدار شه، جرئت تکون خوردن نداشت و حتی گاهی نفس کشیدن رو هم فراموش میکرد. غافل از اینکه پسر طرف دیگه ی تخت هم با وضعیت مشابه خودش، جرعت باز کردن چشم هاش رو نداشت. در حقیقت هیچ کدوم نمیتونستند بخوابن و فقط خودشون رو به خواب زده بودن. اما اون احساس شرم مثل سایه ای در اتاق پرسه میزد.

برای ژان، تظاهر کردن به خواب، اون هم وقتی که بین مغز و قلبش بر سر اینکه حالا باید چیکار کنه و قدم بعدی چی باشه و چی نباشه، جدالی عذاب اور بود. این پیشنهاد خودش بود چون نمیتونست تحمل کنه که ییبو با نگرانی، مدام فاصله بین اتاق هاشون رو طی کنه و در رفت و امد باشه. حس بیماری رو داشت که ساعت های اخر عمرش رو به تمام شدنه و این بهش حس اضطراب میداد.حقیقتا به اون همه نگرانی و مراقبت نیاز نداشت. سوختگی ها تا چند روز دیگه محو میشدن و از اینکه اون پسر رو تا اون حد مضطرب کرده بود حتی احساس گناه داشت.
از طرفی اون موقعیت برای ژان یه قدم بزرگ و عالی به نظر میرسید و برای ییبو به همون اندازه احمقانه و عجیب و غریب بود.
قلبش بی وقفه می تپید و تقلا کردنش برای خوابیدن بی فایده بود و دلیلش براش کاملا ناشناخته و عجیب بود. وضعیتی که توش افتاده بودن، از غیر عادی هم غیر عادی تر بود.
مغزش فریاد میزد که دقیقا توی اون اتاق و اون پوزیشین چه غلطی میکنه و توی قلبش احساسی شبیه به حس مادرانه ای داشت که اجازه نمیداد تنهاش بزاره.
بابت احساس مسئولیت احمقانش خودش رو سرزنش میکرد اما هیچ دلش نمیخواست در نبودش بلایی سر ژان بیاد؛ اون بهش بدهکار بود!
و لعنت بهش! ..تو اون اتاق، زمان انگار نمیگذشت.
اتاق ژان،اتاق قشنگی بود اما نقص بزرگی داشت. هیچ پنجره ای اونجا نبود!
با پی بردن به این موضوع پسر کنارش رو به دست فراموشی سپرد و به جای خالی پنجره ی روی دیوار اتاق که بی هیچ دلیل منطقی با پرده ای ضخیم پوشانده شده بود، زل زد.
تصور اینکه که ژان هیچ روزی غروب زیبای افتاب رو تو دریا نمیدید و صدای مرغ های دریایی رو که نمیتونست از پشت دیوارهای ضخیم بشنوه، براش زیادی غمگین بود.
هیچ نسیم خنکی، آغشته به بوی دریا به داخل اتاقش نمیوزید و هیچ خبری از صدای بوق ضعیف کشتی هایی که به سمت ساحل میومدن تا تو بندر لنگر بندازن نبود.
اون منظره محشری که توی اتاق خودش بود رو نمیتونست تماشا کنه و چه دردناک که زندگیش رو این طور میگذروند. اتاق یا یک سلول برای زندانی؟!

پرنس زیبایی که توی برج بلندش، خودش رو از دنیای بیرون، تو یه اتاق بی پنجره پنهان کرده بود و منتظر کسی بود که بیاد و طلسمش رو باطل کنه.
خونه مدرنش فقط یه قفس بزرگ بود و رنگ ها از زندگیش دور بودن.
ادم های دور و برش انگشت شمار و فهمیدن اینکه ژان هیچ دوست صمیمی نداره براش سخت نبود.
تمام اخر هفته هایی که از خونه بیرون میرفت مقصدش فقط خونه پدر و مادرش بود جز اون به ندرت از خونه بیرون میرفت.
چند باری هم صداش رو موقع صحبت کردن با تلفنش شنیده بود و دیگه هیچی!.

Don't Like Me  Where stories live. Discover now