" ژان ... بیا ... بیا برگردیم "
ژان دستی به صورتش کشید و اشک هایی که گونه های یخ زده اش رو خیس کرده بودند پاک کرد و به سمت خواهرش که با نگرانی نگاهش میکرد برگشت.
پالتوی خزدار و مشکی رنگش با دونه های سفید اولین برف سال پوشیده شده بود.
دست های ظریفش از سرما میلرزیدن و پاهاش دیگه رمقی برای نگه داشتن جسم دردمندش رو نداشتن اما نگاهش هنوز هم گرم بود.جین زی شوان دست های سرد و یخ زده اش رو بین دست هاش گرفت و اروم نفس گرمش رو روی اونها، ها کرد.
" یانلی برگرد تو ماشین ... یخ زدی "
یانلی لبخند گرمی به همسرش که نگرانش بود و حتی یک لحظه هم میلی برای تنها گذاشتنش نداشت، زد و سرش رو اروم تکون داد.
" بدون ژان نمیرم ..."
و دوباره نگاه غمگینش رو به جسم خمیده ی برادرش دوخت.
ژان سرش پایین انداخته بود و مثل یه مجسمه بی روح، بی حرکت نشسته بود.
"ژان بیا برگردیم خونه ... مادر منتظرمونه... "
ژان به ارومی دوباره نگاهش رو از سنگ قبر پدرش گرفت و به خواهرش دوخت.
میدونست یانلی قرار نیست تنهاش بگذاره و بره.
سردش بود. زیر چشم هاش گود افتاده بود و ضعیف و بیمار به نظر میرسید.میدونست که ساعت ها بود که نتونسته بود بخوابه و چیزی بخوره." پدر هم سردشه "
زمزمه ی نامفهوم ژان به گوش های یانلی رسید و باعث شد بغضش بترکه و دوباره اشک هاش سرازیر بشن.
" یانلی اروم باش ... "
جین زیشوان یانلی رو در اغوش کشید و اروم کنار گوشش زمزمه کرد.
اغوش های گرم جین زیشوان کافی نبودن. مسکن هایی بودن که فقط چند ساعت درد همسرش رو اروم میکردن. خیلی زود ، اون درد دوباره راهش رو برای زجر دادن قربانیش پیدا میکرد و دوباره و دوباره قلبش رو به درد می اورد.
یانلی با پاهای خشک و دردناکش به سمت برادرش قدمی برداشت و کنارش روی زمین زانو زد.
دست های سرد برادرش رو گرفت و اروم بین دست های خودش فشرد.
برادر عزیزش داشت از دست میرفت و نمیتونست کاری کنه که حالش بهتر بشه.
چشم هاش درخششون رو از دست داده بودند و چهره ی خندانش زیادی بی روح و خسته به نظر میرسید. خوب میدونست ژان چقدر عاشق پدرشون بود.دست هاش رو جلو برد و گونه رنگ پریده و سردش رو لمس کرد و کنار گوشش زمزمه کرد.
" لطفا ژان.. پدر هم دوست نداره تورو تو این حال ببینه... "
ژان به چهره بی رنگ و روی خواهرش نگاه کرد و لب هاش رو از هم فاصله داد.
کلماتی که دوست داشت به زبون بیاره تبدیل به لرزش لب های ترک خورده و قطره اشک تازه ای از گوشه چشم های سرخش شدند.
ESTÁS LEYENDO
Don't Like Me
Romance"Completed" " دوستم نداشته باش " داستان درمورد پسر بیست و سه ساله ای به اسم شیائوژانه که زندگیش تو تنهایی خلاصه شده و به خاطر بیماری خاصیم که داره نمیتونه در طول روز از خونش بیرون بره و همین موضوع زندگیش رو دچار خلاء کرده . تو یه شب بارونی اون و...