‹12›

312 96 35
                                    


روز جشن بود و بارون نم نم میباید.
طبق رسم هرساله، همه بی توجه به بارون، کار و بارشون رو تعطیل کرده بودن و در خیابان ها مشغول جشن گرفتن بودن. همه برای تماشای نمایش ها و کارناوال های مختلف به خیابان ها هجوم اورده بودن. خیابان های پایتخت، پذیرای میلیون ها مهمان از سرتاسر کشور و حتی تمام دنیا بود.


عمارت بزرگ پدربزرگ ژان، کمی دور تر از شهر و هیاهوی جشن در سکوت خاصی غرق شده بود.
ییبو تازه از خواب بیدار شده بود و به ساعتش که نگاه کرد ساعت از دوازده گذشته بود.

زیادی خوابیده بود و تایم صبحانه رو از دست داده بود.
نمی دانست چرا کسی بیدارش نکرده  و خودش هم بیخیال و راحت تا اون ساعت خوابیده بود.
با تنبلی به سمت پنجره اتاق اش رفت.
پنجره رو به حیاط زیبای عمارت باز میشد که پر از درختچه و درخت های بلند خرمالو  بود. روی درخت ها پر از خرمالوهای نارس بود.

دستش رو بیرون برد تا قطرات ریز بارون رو لمس کنه و هوای تازه و خنک بیرون رو تا عمیقترین بخش ریه هاش نفس کشید.
بوی بارون آمیخته با خاک خیس خورده رو با لذت به درون ریه هاش میکشید و لذت میبرد.
اون بو متفاوت تر از بوی دریا و رطوبت هوای هنگ کنگ بود اما اونجا بودن رو دوست داشت.

یادش اومد یه زمانی رویای این رو داشت که از هنگ کنگ بره و تو پکن زندگی کنه.
می خواست رو استیج های بزرگ و معروف پکن اواز بخونه و گیتار بزنه اما همه اون رویاها در یک روز که یادش نمی اومد، بلاخره فراموش شده بودند.
خیلی زود تنها هدفش در زندگی این شده بود که فقط یک روز بیشتر زنده بمونه.

خانواده ژان شب قبل رفتار خوبی باهاش داشتن.
ژان اون رو یکی از دوست های صمیمیش معرفی کرده بود و اعضای خانواده هم با خوش رویی ازش پذیرایی کرده بودن.در کنارشون شام خورده بود و موقع خواب هم بهش یه اتاق اختصاصی داده بودن. ییبو اصلا انتظار اون همه پذیرایی رو نداشت.

با پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش حتی با یانلی و خیلی دیگه از اقوام ژان  اشنا شده بود و هیچ حس بدی از طرفشون دریافت نکرده بود.  فقط این وسط، نگاه های خیره و بی دلیل جیانگ چنگ روی خودش رو اصلا دوست نداشت و درک نمیکرد و اما تصمیم هم نداشت بهشون اهمیتی بده.

چند ضربه کوتاه به در اتاقش خورد و ژان با لبخند بزرگی روی لبش وارد اتاق شد.

" زود اماده شو بیا بریم تو اشپزخونه... "

ییبو باشه ای گفت و کمی بعد که  اماده شد، همراه ژان به سمت اشپز خونه عمارت رفت.

عمارت چیدمانی به سبک سنتی چین داشت. نه کاملا سنتی اما حسش رو به خوبی منتقل میکرد.
دیوار های کوتاه کاغذی و نقاشی های قدیمی و کمرنگ، کفپوش های چوبی، گلدان هایی با طرح گل های ریز و درشت ابی و طلایی، همه و همه  به ییبو حس این رو میدادن که تو قصر یکی از پادشاه های چین داره قدم میزنه. یه پادشاه که همه سعی‌اش رو کرده دنیای مدرن رو وارد زندگی قدیمی‌اش کنه.  یه عمارت مدرن اما سنتی. ولی آشپزخانه اون عمارت بزرگ برخلاف بقیه قسمت هاش، هیچ بویی از اون حس و حال سنتی نداشت و کاملا سبک مدرنی داشت.

Don't Like Me  Where stories live. Discover now