ییبو لباس هاش رو عوض کرده بود و مشغول مرتب کردن موهای بهم ریخته اش بود.
تو خونه فرصت نکرده بود این کار رو انجام بده چون او روز با ژان بحث کوتاهی داشتن و اون با ناراحتی از خونه بیرون اومده بود.
ییبو خوب میدونست بی دلیل با ژان بد رفتاری کرده و مقصر اصلی اون بحث هم خودش بود .
ژان رو مشغول تا کردن لباس هاش دیده بود و بی دلیل عصبانی شده بود .
اون مثل یه همسر، لباس هاش رو تا میکرد و تو کمد اتاقش میچید.خوب می دونست که ژان به شدت منظمه و رو چیدمان همه چیز حساسه. درست برعکس خودش که هیچ اهمیتی به نظم اتاق و حتی کشوی لباسش نمیداد.
دیدن ژانی که کمدش رو مرتب میکرد، عصبانیش میکرد و حتی عذابش میداد.
اون بیش از حد مراقبش بود و ییبو نمیتونست توجه های اون رو نسبت به خودش تحمل کنه.با خودش گفت که اون احمق چی رو میخواد ثابت کنه؟!
براش سوال بود که ژان تا چه حد میخواست پیش بره؟
چرا از ییبو ی گند اخلاق، که هیچ اهمیتی بهش نمیداد فاصله نمیگرفت؟!
چرا ازش دوری نمیکرد و مدام بهش لبخند میزد؟!ژان باید ازش متنفر میشد و از زندگیش بیرون می انداختنش، اما اون کسی بود که در نهایت همیشه عذر خواهی میکرد و بیرون میرفت.
صداش رو بلند نمیکرد و عصبانی نمیشد. مثل ییبو پرخاشگری نمیکرد اما اون زیادی بی رحم بود.
تنهایی تصمیم گرفته بود. تنهایی عاشق شده بود و تنهایی وارد زندگیش شده بود و به دام انداخته بودش. حالا ییبو نه راه پسی میدید و نه راه پیش.
تو تکرار لحظه ها گیر افتاده بود. نیاز داشت که به جایی غیر از اون خونه برگرده، لبخندی بهش زده نشه و هر لحظه کسی مراقبش نباشه.
از دیدن تصویر شفاف خودش توی چشن های تیله ای ژان بیزار بود. لحن ارومش موقع صدا زدن اش گوش خراش بود و از اینکه ژان هربار که به عقب هلش میداد، باز هم به سمتش قدم برمیداشت متنفر بود. ژان نمیتونست بفهمه که چقدر از کنارش بودن در عذابه؟ نیاز داشت که بیشتر ازش متنفر بشه.انگار که کنترلی روی رفتار هاش نداره، بی دلیل از غذایی که اون میپخت ایراد میگرفت و سر هر چیز بی اهمیتی سریع صداش رو بالا میبرد و بحث میکرد.
برخلاف اون قرار دادی که میگفت باید هر چیزی که ژان ازش میخواد رو براش انجام بده، هیچ کدوم از کارهایی که ژان ازش درخواست میکرد، انجام نمیداد. مهم نبود اون کار چقدر ساده و راحته.
روز ها بی دلیل از خونه بیرون میزد و تا شب به خونه بر نمیگشت و بعد از کارش تا هر ساعتی که بلاخره از تخت، خسته میشد می خوابید .
از ژان که مشتاقانه منتظر یک جمله کوتاه یا کوچک ترین توجه از طرفش بود، مدام فرار میکرد و مکالمه هاشون رو در حد چند جمله کوتاه، بیشتر طول نمیداد.هیچ کدوم از اینا اما، هیچ فایده ای نداشتن.
ژان ازش خسته نمیشد و همه چیز رو تحمل میکرد.
فقط ییبو بود که این وسط از خودش خسته شده بود و راه دیگه ای براش باقی نمونده بود.
ESTÁS LEYENDO
Don't Like Me
Romance"Completed" " دوستم نداشته باش " داستان درمورد پسر بیست و سه ساله ای به اسم شیائوژانه که زندگیش تو تنهایی خلاصه شده و به خاطر بیماری خاصیم که داره نمیتونه در طول روز از خونش بیرون بره و همین موضوع زندگیش رو دچار خلاء کرده . تو یه شب بارونی اون و...