[ تنهایی ]
با برخورد شلاق مسابقهی دو ماراتن، بین گلبولهای سرخ جوهر وجود پری شروع شد. هر کدومشون اون یکیو پس میزد و عقب میروند، تا به محلی که حالا از درد گز گز میکرد برسه.ضربه شلاق روی پوست قفسه سینش، خط صورتی رنگی ایجاد کرد و بریدگیهای روی بدنش، حالا خط پایان برای شرکت کننده های مسابقه، بودن. ضربات شلاق ادامه پیدا کردن. تقریبا روی همه بدنش فرود میومدن. توی زندان تازه تأسیس قفسه سینه موجنگلی، زندانیهایی از جنس هوا، حبس میکشیدن و آزادی میخواستن.
بدنش با هر ضربه، منقبض میشد. صدای بلند نفساش، نالههاش، هقهقاش، فریاداش که پشت دهنبند خفه میشدن همه و همه شده بودن سمفونی قطعات پیانو، برای هیولایی که اسمش کای بود.
نفسهای کای برخلاف ایزوکو، بیصدا و آروم بودن. ناله های آروم و مردونش، به سادیسم روحش ارگاسم میدادن.
اون شب بغض ایزوکو همزمان با صفحه شیشهای توی چشمهاش برای بار هزارم شکست و قطرات اشک داخل بافت پارچهای چشمبند غرق شدن. موج گرمی از هوا، نزدیک سر ایزوکو و بعدش صدای کای توی هوا چرخید
+هوم... چطور بود کوچولوی ناز من؟هیچ صدایی از پسرک، شنیده نمیشد. موهاش چنگ زده شدن. ریشهی موهاش میسوخت و شقیقههاش درد میکردن. سرش گیج میرفت و از اتفاقاتی که درحال وقوع بودن درکی نداشت.
+هااااه... چرا اینقدر ضعیفی؟ عیبی نداره... خیلی خوب بود...بندهای طلایی باز شدن و جریان بزاق حبس شده راه فرار پیدا کرد، سایه چشم بند از روی چشمهای بستش برداشته شد و باقی مونده اشکها افسار گسیخته پایین ریختن. حصار سوزنده زنجیر از دور مچ دستهاش باز شد و کای حتی به خودش زحمت نداد تا بدنی که درحال سقوط بود رو نگه داره. نفساش آروم اما سنگین شده بودن.
"کلیک"
مرد مثل همیشه، دوربین جیبیشرو دستش گرفته بود و با لبخند پر آرامشی، این لحظات رو برای خودش ثبت میکرد. روی زمین زانو زد تا یه زاویه خوب پیدا کنه. انعکاس بدن تقریباً قرمز ایزوکو داخل خیسی زمین، بهش یه منظره جذاب برای ثبت کردن داده بود. برای تقریبا دوماه، اون رنگها و طرح ها روی کاغذ چاپ میشدن و لذت رو به مرد هدیه میدادن. حتی مرد رو از کاری که روتین روزانش بود، عقب انداخته بودن.
کای چیساکی یه مجرم تحت تعقیب برای سه سال که هنوز دستگیر نشده بود و سر این موضوع به خودش افتخار میکرد. تا دوماه پیش هربار یه نشونی از خودش برای مأمورین پلیس بجا میداشت و این سرگرمیش بود. نشونههایی که کای رو به وجد میرسوندن. هربار یه یادداشت، یا یه سرنخ بیخود از خودش، کنار اجسامی که به سلیقه خودش طراحی کرده بود. با پلیس بازی میکرد و تا الان برنده بازی خودش و این موضوع براش خوشایند بود.
البته دوماه بود که سوژهی بهتری توی دستش داشت. دوماه بود که روتین روزانش جذابیتش و ازدست داده بود و دوماه بود که یه پری دریایی وارد زندگیش شده بود. پشیمونی یا نارضایتی وجود نداشت. شاید بهترین تصمیم عمرش بود، رفتن به اون بازار متروکه داخل خرابههای شهر توکیو، به دعوت همکار قدیمیش برای پیدا کردن کسی که بتونه راضیش کنه.
همین اتفاق هم افتاده بود و حالا، ایزوکو به عنوان اسباب بازی جدیدش، بیخبر از همه جا، پاشو توی زندگی تاریک کای گذاشته بود و توی دریای نامرئیش درحال غرق شدن بود.
...𝑓𝑙𝑎𝑠ℎ𝑏𝑎𝑐𝑘...
بوی نم...
فرسودگی و پوسیدگی...
صندلی های زوال در رفته و شکسته...
سقف پوسیده و ترک خورده...
جمعیت نسبتا کوچیکی توی سالن مستقر بود...چندتا لامپ قدیمی، تنها منبع برای تولید روشنایی که فقط سکو رو پوشش میداد و بقیه سالن رو بینصیب میذاشت، بالای سکو قرار داشت... فقط سکو و افرادی که روش رفت و آمد میکردن دیده میشدن... سالن کاملا تاریک بود... تاریک و نمور...
به لطف متروکه بودنش، پلیس تاحالا شکی درباره مشکوک بودنش رجوع نداده بود، شایدم از کم کاری یا بیکفایتی مأمورین پلیس بود که این مکان در آرامشی نوسانی، به یک موسسه خصوصی تبدیل شده بود.
موسسۀ بازار برده برای تمام علاقه مندان به این جریانات. صد البته که حامیانی هم داشت تا این موسسه رو پشتیبانی کنن و مانع از ازبین رفتنش تا به امروز بشن.
___________________
Bubble:
چنل تلگرام
http://t.me/Hanami_protectامیدوارم لذت ببرید ^^
با نظراتتون بهم کمک کنید تا بهتر بنویسم براتون ♡︎
منتظر نظراتتون هستم 🎐🤍
YOU ARE READING
𝑮𝒍𝒂𝒔𝒔𝒚 𝑬𝒎𝒆𝒓𝒂𝒍𝒅
Fanfiction‹ تا ووت و نظرات پارت آخر به حد قابل قبولی برسه، متوقف شده › ...𝑭𝒂𝒏𝒇𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏... 𝐺𝑙𝑎𝑠𝑠𝑦 𝐸𝑚𝑒𝑟𝑎𝑙𝑑 𝐴𝑛𝑖𝑚𝑒" 𝑀𝑦 ℎ𝑒𝑟𝑜 𝑎𝑐𝑎𝑑𝑒𝑚𝑖𝑎 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒" 𝑌𝑎𝑜𝑖, 𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎, 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐶𝑟𝑖𝑚𝑒... 𝐶𝑢𝑝𝑝𝑙...