[ توهمی از قلب ]
_ اوراراکاسان!
+ دعوتم نمیکنید داخل؟
تعجب خوابید و بعد از مکثی، پسر بلوند از جلوی در کنار رفت. چی باعث شده بود بیاد اونجا؟ چطور آدرس خونش رو پیدا کرده بود؟ جواب سوالش با به یاد آوردن پروندش توی دادگستری مشخص شد. هرچی نباشه، اونا همکار بودن.
اگه از پشت چشمی در میدید اون دختر منتظر باز شدن در بود، خودشو میزد به نشنیدن و برمیگشت تا روی پرونده نیمه تمومش کار کنه. لبهاش رو تر کرد و به دختر ریزجثه نگاه کرد.
_قهوه؟
+عام... نه متشکرم...
دختر روی مبلی که آمه لم داده بود نشست و دستشو روی سر پشمالو و سفیدش نوازشوار حرکت داد. خرخر گربه نشونه رضایت از نوازش سرش رو نشون میداد. برخلاف صاحبش، توی دیدار اول خوش برخورد بود.
پسر با متانت دست توی موهای نرمش کشید و تا پایین گردنش امتداد داد. گویهای سرخش آمه رو هدف قرار داده بودن
_ چیزی میخواستی بگی؟
مضطرب لبشرو از داخل گاز گرفت. پاهاش رو بیشتر به هم فشار داد و عرق کف دستهای کوچیکش بهش دهن کجی میکرد
+ خب... شنیدم که پرونده چیساکی رو برسی میکنید... عام...
پلک زد و دستش رو گوشوارههای مرواریدی و سفیدش کشید
+ اگه کمکی ازم برمیاد... انجامش میدم...
نامحسوس کمند طلایی و کم پشت ابروهاش رو بالا فرستاد. انتظار این حرف رو نداشت! اما اسطوره تسلط روی حرکات صورتش، اجازه بروز چیز زیادی رو نمیداد
_ از اینکه یه کار رو کامل نشده ارائه بدم، خوشم نمیاد...
اوچاکو سرش رو بالا آورد. چشمهای فندقیش رو روی صورت تراشیده کاتسوکی منعکس کرد. با دیدن چهره وا رفتهی دختر، به نحوه ارتباط برقرار کردش لعنت فرستاد... " چرا نمیتونی مثل آدم ارتباط بگیری؟ "
_ تا حدودی پیش رفتم... از اونجایی که همه این راهو اومدی، ایرادی نداره اگه ببینی...
.
.
.
پسر جلو و دختر پشت سرش، همقدم و پلهپله بالا رفتن. در اتاقش رو باز کرد و نسیم خنک از بالکن، لابهلای تارهای ابریشمی موهاشون پیچید. پرده حریر و سفید، همراه با باد تانگو میرقصید.
روبهروشون تخت یه نفره و کنار تخت، بالکنی که باد ازش سرک میکشید قرار داشت. امتداد تخت، روبهروی دری بود که میشد حدس زد متعلق به حمام بود
+ خیلی دقیق داری پیش میری!
میوههای کاج، داخل چشمهای درشتش، روی تک تک عکس و سرنخهای منگنه شده به دیوار قِل میخوردن. خطوط حاصل از ماژیک قرمز روی کاغذها که از نقاط مختلف، به هم نزدیک میشدن رو دنبال کرد
_هنوزم یه جای کار لنگه... درست همون طور که توی گزارشات نوشته شده...
دختر با زکاوت، تمام خطوط قرمز رو دنبال و مقصد رو پیدا کرد.
_ آئوکیگاهارا؟
روبه روی تخت، پشت به دختر ایستاد. چشمهاش روی تک تک کتابهای کتابخونه کوچیکش میچرخید اما، خودش شروع به شنا کردن توی افکارش کرد. نمیتونست اونطوری که باید، تمرکز کنه!
_ عجیبه... اما هر سرنخ به اونجا ختم میشه و اونجا... هیچی نیست... هیچی...
درحال کلنجار رفتن با خودش بود و برنامه میریخت تا چند شب دیگه برای بار سوم اون منطقه رو برسی کنه. شاید اینبار به یه همراه نیاز داشت. البته هیچکس جز اسم ایجیرو توی دفترچه پرتقالی ذهنش تیک نخورده بود.
برای چند ثانیه، پرده حریر پشت پنجره دیگه نرقصید و با طمانینه به صحنه روبه روش نگاه کرد. دخترک سرش رو روی کتف راست کاتسوکی گذاشت. نفس عمیقش دقیقا بین دو استخون کتف پسر حس میشد.
_ چیکار داری میکنی؟
صدای پسر، مثل همیشه جدی و خشک بود. صدای دلگرم کنندش رو فقط محدود افرادی شنیده بودن. چند نفری که توی زندگیش نقش برجستهای داشتن... خانوادش، ایجیرو و دنکی!
اقیانوس خیال؛ نرم شد و گذاشت تا صدای امواج ارومش، صُوَر خیال رو شکل بدن. ماه، نور کمی از پرتوهاش رو به حراج اتاق کاتسوکی گذاشته و همراه با تم مشکی و طوسی اتاق، رنگ نقرهای آرامش رو میبخشید.
+ خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم امشب بیام اینجا تا... بهت بگم من... من ازت... خوشم میاد...
قلب کوچیک دختر، پمپاژ بیشتری انجام میداد. توی جایجای بدنش، استرس میدوید و یه هدف داشت.
هدفش، بعضی بود که میدونست چرا بهوجود اومده اما نمیخواست قبولش کنه...
بغضی که دختر دورش گلو کشیده بود!
+ میشه به هردمون یه فرصت بدی؟
استرس هدفش رو پیدا کرد و پنجههاش روی تودهی توی گلوش میکشید. پسر چرخید و سرشرو نزدیک گردن کاتسوکی برد و پیشونیش رو اینبار روی شونش گذاشت.
صداش آروم بود و فرکانسهای ضعیفی از زلزله رو نشون میداد. مثل یه دختر بچه بغض کرده حرف میزد
+ منزجر کنندم؟ من... همیشه نگاهت میکنم... تو بهم حس امنیت میدی... هیچ... هیچوقت اونقدری که فکر میکردم آسون نبود... نمیدونم چیکار کنم... فقط میدونم، دوست دارم نگاهت کنم... باهات حرف بزنم..._اوراراکا...
جوونههای کریستالی اشک شروع به رشد کردن؛ درست توی چشمهایی که دریای شکلاتیش همیشه امید رو توی امواجش داشت.
+ من فقط... فکر کنم دوست دارم... اشکالی نداره اگه به اندازه من دوسم نداری...
_اوراراکا؟
معمار ذهنش دست از طراحی صحنه برداشت و گذاشت تا دختر به دنیای واقعی برگرده و توهم اعترافش رو نادیده بگیره. پلک زد و به خودش اومد. شهامتشرو جمع و به یاقوتهای سرخ و خنثی نگاه کرد. چیزی نمیدید! هیچی...
_ هی... حالت خوبه؟
صدای متعجبی از گلوی دختر خارج شد. دستش رو از روی عکس دیوار کشید و افکارش رو پس زد
+ گومن... توی فکر بودم... خب ام... خیلی داری با دقت برسیش میکنی! امیدوارم نتیجه بده...
کلمات تند تند پشت هم صف میبستن و دخترک اون هارو به هم وصل و بیان میکرد. گونههای استخونیش با هایلایت صورتی رنگ شده بودن و دنبال راه فرار بود. گرمش بود
+ خب... من... من باید برم...
مقابل پسر محتاط، از اتاق خارج شد و کمی بعد، این کاتسوکی بود که صدای بسته شدن در اصلی خونه رو شنید.
_ چش بود؟
صدای موبایلش، نخهای نازک افکارش رو پاره کرد. اسم روی صفحه، لبخند بیجونی روی لبش کاشت. انگشتا حرکت کردن و درحالی که یه دستشو توی جیب شلوارش میبرد، آیکون سبز رو فشار داد
_ چه خبر هیولا؟
×هیولا؟ پسرهی ایکبیری... یه وقت یه زنگی نزنی ببینی مامان بابات مردم یا زندن... بزرگتر شدی بجای درست شدنت، بدتر___
_گومن...
غرغرهای مادرانش خفه شدن. در حالت عادی کاتسوکی هم اونو به رگبار نیش و کنایه میبست اما الان، شنیدن این حرف کافی بود تا دلشوره عجیبی توی دل میتسوکی، شروع به جوان دادن کنه.
اتفاقات اخیر، روی تنها پسرش اثر گذاشته بود و اون نمیدونست
×کاتسوکی! اتفاقی افتاده؟
با شنیدن صدای در، پلک زد و از اتاق خارج شد. با روند تقریبا تندی پلههارو یکی دوتا کرد.
_نه...
قبل از رسیدن به در، رنگ روشن کیف دستی روی مبل توجهش رو جلب کرد. با احتمال اینکه صاحب کیف پشت در باشه، اونو برداشت
× دروغگوی خوبی نیستی بچه! بگو ببینم چیشده؟
تبسم عمق بیشتری خرید.
_واقعا نه... فقط خستم...
در رو باز کرده و احتمال درست محو شد. اوراراکا کیف دستی رو گرفت.
×منم گوشام مخملی!
بعد از تشکر کوچیکی با گونههای قرمز تر از قبل، خداحافظی کرد. سکوت بینشون یکم طولانی شد و با صدای کاتسوکی شکسته شد
_ هیولای عصبی؟
× یه بار مث آدم مامان صدام کن! میمیری؟
سنجاقک صدای خنده آروم پسرش رو به گوشهاش رسوند و نگرانیش رو کمتر کرد. کاتسوکی پسری نبود که بخواد با بقیه درباره مشکلاتش حرف بزنه. خودش تنهایی حلشون میکرد.
_اون پیرمرد چطوره؟
×جون به جونت کنن یاد نمیگیری درست حرف بزنی! کجای بابات پیره اخه؟ اونم خوبه...
مسیرش رو سمت آشپزخونه کشید و قهوه جوش رو روشن کرد
_و این طرز حرف زدن به نظرت آشنا نیست؟
×خفه بمیر نفله........
های گایز بعد از مدتها💛
ووت و نظر فراموش نشه 3>چنل تلگرام
t.me/Hanami_protect
YOU ARE READING
𝑮𝒍𝒂𝒔𝒔𝒚 𝑬𝒎𝒆𝒓𝒂𝒍𝒅
Fanfiction‹ تا ووت و نظرات پارت آخر به حد قابل قبولی برسه، متوقف شده › ...𝑭𝒂𝒏𝒇𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏... 𝐺𝑙𝑎𝑠𝑠𝑦 𝐸𝑚𝑒𝑟𝑎𝑙𝑑 𝐴𝑛𝑖𝑚𝑒" 𝑀𝑦 ℎ𝑒𝑟𝑜 𝑎𝑐𝑎𝑑𝑒𝑚𝑖𝑎 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒" 𝑌𝑎𝑜𝑖, 𝐷𝑟𝑎𝑚𝑎, 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐶𝑟𝑖𝑚𝑒... 𝐶𝑢𝑝𝑝𝑙...