•• شروع قسمت دوم؛
بکهیون سریع وارد خونه شدو سریع در رو پشتسرش بست، و نفستیزی کشید. کنار در وایستاد و از گوشهی پنجره نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی دنبالش نمیکنه.
"بکهیون، به این زودی اینجا چیکار میکنی؟"
با صدای پدرش که دقیقا پشت سرش بود، سوپرایز شد. سریع چرخید و دستش رو قلبش گذاشت، واقعا ترسیده بود.
"بابا! یه آدم مشکوک دنبالم بود! نمیدونم دقیقا هنوز دنبالم هست یا نه، ولی جوری بود که انگار داشت دنبال کسی میگشت، و نمیتونست دنبال هیچکی جز من بوده باشه!! ولی قبل از اینکه متوجهم بشه از اونجا رفتم." بکهیون هی دور پدرش راه میرفت و آدرنالین خونش مدام بالا پائین میشد.
"میدونم. این فقط یه امتحان بود و قبول شدی. حالا ریان باید تنبیه شه..." و زیر لب غر زد.بکهیون وایستاد و سمت پدرش چرخید. چندبار آهسته و پشت هم پلک زد. "یه...امتحان؟ واقعا؟ بیخیال بابا، من بابت اون غذا پول داده بودم!"
"خطر همیشه تو آزار دهندهترین زمان ممکن ظاهر میشه." پدرش همیشه دوست داشت حالت سلطنتی خودش رو حفظ کنه.
بکهیون نفس عمیق با صدایی کشید، "حداقل میتونم برگردم؟ واسه خوردن اون ساندویچ کلی نقشه ریخته بودم."
پدرش خندید و میشد گفت این یکی از وحشتناکترین صداهایی بود که بکهیون تا حالا شنیده بود، مطمئن بود. حتی اگه صدای خنده هاشونم شبیه به هم بود بازم همون حسو داشت، "نه. حالا بیا، شیائو برامون شام درست کرده."
بکهیون زیرلب آهسته غرغر کرد ولی با اینحال پدرش رو تا میز ناهارخوری دنبال کرد. گند زده بود، تنها چیزی بود که میشد گفت همین بود. تقریبا یه دوست کیوت هم گیرش اومده بود و میخواست یکم برای خودش باشه، ولی همه چیزایی که تصورشو داشت تو یه چشم بهمزدن، گند خورده بود توش. به سختی رو صندلی نشست و همچنان اون صداهای ریز و غرغر مانندش زیر گوش ادم رو قلقلک میداد. پدرش هم پشت میز نشست و به بکهیون خیره شد.
وقتی شیائو ظرف خوراک گوشت رو که بنظر میرسید بهترین و با کیفیتترین گوشت بود رو جلوش گذاشت، بکهیون فقط برای کنترل عصبانتیش چشماش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. به زور تشکر خشکی کرد و جفتشون تو سکوت مشغول غذا خوردن شدن.
"عصبانی بکهیون؟" پدرش یکدفعه بعد از چند دقیقه سکوت پرسید، و همهی بادیگاردای دورش بهش خیره شدن. شاید همه به اقای بیون احترام میذاشتند، ولی وقتی حرف از اهمیت دادن به احساسات پسرش میومد وسط، احمقی بیش نبود.
"عصبی؟ من؟ اوه، معلومه که نه!"
بکهیون چنگالشو توی گوشت ابدار استیک فرو کرد و یه تیکه از گوشت رو داخل دهنش چپوند. به پدرش خیره شد. اوه، چقد طعم غذایی که دوستش داشت، بهتر از این تیکه گوشت گرون قیمتی بود که جلوش گذاشته بودند.
YOU ARE READING
Take You Home (Persian ver.)
Fanficبکهیون تا "بينقص بودن" خیلي فاصله داشت. سرنوشتش طوري رقم خورده بود که عینِ پدربزرگ و پدرش یه جنایتکار باشه. دلش میخواست از این سرنوشت شوم فرار کنه، ولی انگار همهی درا به روش بسته شده بود. به عشق تو نگاه اول اعتقاد داشت ولی ترس از دست دادن هم داشت. ت...