step 1 : Start again (part 1)

54 5 0
                                    

دیگه توی طبقه ی آخر بودم راحت میتونستم به همه چیز رو تموم کنم!!
همه ی بدبختی هارو !!!
همه ی زجر کشیدنا رو!!!
من و چند نفر دیگه تونسته بودیم برسیم به اینجا
انگاری تو حیاط یک هتل شیک بودیم ، یک استخر خیلی بزرگ سمت راستمون بود و چپمونم یک باغچه بود ، کنار استخر یک راه رویی بود ک از اونجا میشد وارد خونه شد .
بقیه جلوتر رفتن ، من ایستاده بودم و منظره رو میدیدم ، انگار نه انگار ک دنیا نابود شده بود ، آسمون آبی بود و منظره ی فوق العاده قشنگی بود ، مثل ۱۰ سال پیش قبل ازین ک همه ی این چیزا شروع بشه ، میخواستم قبل آخرین مبارزه یکم این لحظه رو حس کنم .

+آااااااااااااااااااااااا

با یک صدای داد بلند سرم رو برگردونم

الان چی شد ؟؟؟
توی چند ثانیه همه مون قتل عام شدیم!!؟؟؟؟؟
ما ک قوی ترینا بودیم ، توی این ۱۰ سال فقط ماها زنده مونده بودیم ، همه چیز رو بررسی کرده بودیم ، برای همه چیز آماده بودیم ، بهمون گفته بودن اگر آخرین هیولای اینجا رو شکست بدیم و سالم ازین طبقه خارج بشیم هر چی بخوایم بدست میاریم
خب پس چرا این اتفاق افتاد ؟؟؟؟!
نفهمیدیم چی شد اصن ، فقط دیدم ک هممون داریم تیکه تیکه میشیم ، قشنگ گند خورد تو اون لحظه ی خوبی ک داشتم .
چون عقب تر از همه بودم تونستم خودمو بندازم پشت باغچه ، آب استخر قرمز شده بود ، یکم دوروبر رو نگاه کردم و بالاخره دیدمش ....اونی ک باعث این قتل عام بود
شبیه آدما بود ولی اصلا آدم نبود ، حدود دو متر قد داشت ، چهار شونه با موهای سیاه ، از پشتش یه دُمی اومده بود بیرون به قطر فک کنم یک متر و طول ۱۰ متر و سرش یک چیزی مثل نیش داشت
وقتی داخل بدن میرفت طرف منفجر میشد و تمام خون هاشو عین جاروبرقی میکشید داخل ، چشماش بزرگ و قرمز بود و ناخونای دستاش عین پنجه گرگ بود .

یک جا ایستاده بود و حریف همه میشد ، فقط آقای استیو مونده بود ، پیرمردی ک قوی ترین فرد گروهمون بود ، وقتی شمشیرش رو توی دستش میگرفت دیگه کسی جلودارش نبود و هر چیزی ک نزدیکش میشد رو از بین میبرد ، ولی الان.....
حتی نمیتونست بهش نزدیک بشه ، اون چیز دم مانند جلوی همه ی ضربه هاشو میگرفت و بهش حمله میکرد ، تا حالا ندیده بودم یه این شکل آقای استیو خون ریزی داشته باشه ، مگه این بیشرف چقدر قویه ؟؟؟؟؟ باید برم کمکش کنم ، اگر دوتامون با هم همکاری کنیم شاید بتونم شکستش بدیم....

"خیلی دیگه طول کشید بهتره سریع تمومش کنی"

این دیگه چه صدایی بود ؟؟؟؟؟؟؟ از شدت ترس نمیتونستم حتی تکون بخورم چه برسه بخوام بهش کمک کنم ........
صدای اون خون آشامه نبود !!!! مطمئنم!! یه چیز خیلی بدتر و ترسناک تر بود ، حسی ک اون صدا به من داد در مقابل این موجوده مثل بمب اتم در مقابل نارنجکه

"بله پادشاه حتما سریع تمومش میکنم"

بعد این حرف یه دفه دمش به ۳ قسمت تقسیم شد و تو چند ثانیه دیگه آقای استیوی وجود نداشت ، یه جوری کشتش ک انگار تا الان داشت باهاش عروسک بازی میکرد .
خوابه دیگه اره ؟؟؟؟ ترو خدا بگو خوابه؟؟!!!!! الان اون گفت بله پادشاه ؟؟؟؟؟؟؟
آها ینی ازین قوی ترم هست ؟؟؟
فقط من مونده بودم ، کامل خوابیدم روی زمین ک منو نبینه ، تنها چیزی ک حس میکردم ترس بود ، برای همچین چیزی آمادگی نداشتیم ، اصلا نداشتیم
ینی چی آخه ؟؟؟؟؟ اگر این یک پادشاهی داشته باشه ینی بازم موجوداتی توی این قدرت و حتی بالاترم وجود دارن ، اصلا ما میتونیم حریفشون بشیم؟؟؟؟
پوووف فک کنم آخر کاره دیگه
وقتی آقای استیو رو کشت به حالت عادی برگشت و دقیقا شبیه یک آدم شد ، دیگه نه چشم قرمزی داشت و نه دمی و نه پنجه ای !!!
یک فرد معمولی !!!!
از داخل خونه یک زنی ک لباس رسمی ای پوشیده بود اومد بیرون داخل اون راهروی کنار استخر آروم آروم قدم برمیداشت ، هاله ای ک ازش حس می کردم حداقل به اندازه ی این خون آشامه قوی بود ، اومد سمتش و گفت :
+پادشاه منتظرتونه بفرمایید داخل
-بله حتما
دو نفری رفتن به سمت خونه ، خداروشکر متوجه من نشدن ، خواهش میکنم برو سرتم برنگردون ، همچین جای خوبی هم قایم نشدم ، اگر دقت کنه قطعا منو میبینه

-واستا یه لحظه
+چی شده ؟؟ میدونید ک اگر پادشاه منتظر بمونه عواقبش خیلی زیاده
- یک بویی حس میکنم فک کنم یک نفر دیگه هم زنده باشه

بد بخت شدممممممم!!!!!! الان اگر منو ببینه چیکار باید بکنم ؟؟؟؟؟
دوروبر یه نگاه کردم فقط لبه ی برج بود ک فک کنم تا زمین چند کیلومتری فاصله داشت ، اگر منو دید میپرم پایین بهتر ازینه ک باهاش روبرو بشم ،
سرمو ک برگردوندم ببینم چیکار میکنه ، دیدم مستقیم خیره شده به من ، چشماش دوباره قرمز شدن و این دفه ۵ تا دم از پشتش در اومد ،
تنها کاری ک میتونستم بکنم این بود ک بپرم ، بلند شدم و به سمت لبه ی برج رفتم

"نباید بزاری بپره پایین ، هر جور شده جلوش رو بگیر حتی اگر به قیمت مرگ خودت باشه "

عه مثله اینکه دوباره پادشاه حرف زد ولی خب من ک دیگه رسیده بودم لبه ی برج ، اون ۵ تا دم تبدیل شده بودن به ۱۰ تا و هر ۱۰ تاش با سرعت زیادی میومدن سمتم ، خب دیگه ، اگه نپرم اون دُما منو تیکه تیکه میکردن و اگر بپرم از سقوط آزاد میمردم ، گزینه ی دوم رو بهتره انتخاب کنم چون مثله اینکه پادشاه خوشش نمیومد از پریدن ، پس چه بهتر ک این آخر عمری برم رو اعصابش .......

حس شناوری خیلی حال میده ، به پشت پریدم پایین آخرین چیزایی ک دیدم چهره ی عصبانیه اون زنه و نگرانیه اون خون آشامه بود ، مثل اینکه پایین پریدن انتخاب خوبی بود ، وقتی افتادم پایین دُماش دیگه نیومدن دنبالم

دارم سقوط میکنم...........ترسیده بودم واقعا
کلی طول کشید به اینجا رسیدم و توی این راه هم خیلی از عزیزانمو از دست دادم.
الانم با دستای خودم ، خودمو از بین بردم.
شاید اگر باهاش میجنگیدم میتونستم پیروز بشم
ولی الان مرگم حتمیه

اگر یک شانس دیگه داشتم میدونم باید چیکار کنم
یک شانس دیگه میخوام برای زندگی
برای شروعی دوباره
لطفا!!!
نمیخوام اینجوری تموم بشه همه چیز....
همه چیز تاریکه.......هیچی حس نمیکنم
ینی پایان همه چی قراره این باشه ؟؟؟؟

+هری .......

وای صدای مادرم چقدر دلنشینه

+هری بیدار شو ......

چند سال بود ک نشنیده بودم صداشو

+ای بابا هری چقدر میخوابی دیگه بلند شو رسیدیم

واستا ببینم ، من چرا صدای مادرمو دارم میشنوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.

ادامه دارد

Inside a dark worldWhere stories live. Discover now