step 2 : start again (part 2)

21 2 0
                                    

+هری چرا اینجوری نگامون میکنی ؟؟

من با قیافه ای ک انگار روح دیدم نگاشون میکردم ، جوری ک کسی نفهمه یکم خودمو نیشگون گرفتم ک مبادا خواب باشم .
خیلی هم درد داشت!!! ولی خب مطمئن شدم خواب نیست.
پدر و مادر و خواهرم ک وقتی همه ی این چیزا شروع شد جلوی چشمام تیکه تیکه شدن رو داشتم جلوی چشمام میدیدم ، خواهرم کنارم نشسته بود و عین همیشه آدامس تو دهنش بود ، موهای بلندشو بافته بود و دورش انداخته بود و بیرون رو نگاه میکرد ، پدر و مادرمم روبروم نشسته بودند ، پدرم عین همیشه اون کت شلوار سیاهشو ک سره کار میپوشه رو پوشیده بود و روزنامه میخوند و مادرمم موهاشو پشتش بسته بود و داشت میوه پوست میکند .
اشک تو چشمام جمع شد ، پریدم همه شون رو بغل کردم .

-نکن داداش این چه کاری برو اونور....

+هری حالت خوبه ؟؟؟؟؟
مادرم رو کرد به پدرم و گفت :
+عزیزم فک کنم هری حالش بده !!باید ببریمش دکتر !!!

خواهرمم بهم زبون درازی کرد و گفت :
-نه نگران نباشید عین همیشه زده به سرش

یه لبخند زدم و سقف رو نگاه کردم خوش حال بودم ک دوباره میبینمشون ، یک نگاه به بیرون انداختم
تو قطار بودیم ، همه ی دنیا ساکت و آروم ، همه چیز عالی بود
حالا ک دقت میکنم ۱۰ سال پیشم تو همچین موقعیتی بودم ، تو قطار بودیم و بعدش..........
واستا.......نکنه من برگشتم به گذشته ؟؟؟؟؟؟؟؟

+مامان امروز چندمه ؟؟؟؟؟

-آروم باش چرا داد میزنی ؟!

+فقط بگین امروز چندمه ؟؟؟

-۲۴ اردیبهشته !!

+چه سالی ؟؟

- 1402 !!

پس ینی واقعا برگشتم ، به ۱۰ ساله قبل و به روزی ک اون اتفاق افتاد ، وقتی ک داشتیم با قطار میرفتیم خونه ی مامان بزرگم ک تولد خواهرمو جشن بگیریم توی راه یه دفه زلزله ی شدیدی اومد و آسمون قرمز شد ، رعد و برق های نارنجی میزد و هیولا ها از داخل زمین حمله کردن ، انقدر یه دفه این اتفاق افتاد ک هیچ کس نتونست کاری بکنه
تو هفته ی اول همه چیز از بین رفت ، تعداد کشته ها به چند میلیارد رسید ، دیگه اون دنیایی ک میشناختم وحود نداشت ، آدما هم تغییر کردن ، یک دفه هر کس یک صفحه ای جلوی چشماش دید ک مثل بازی ها آمار وضعیتشون توش بودن ، با کشتن هر هیولایی ک میدیدن میتونستن آماراشون رو ببرن بالا و قدرتمند تر بشن و خودشونو تو این دنیا زنده نگه دارن ، یکم گذشت و گروه تشکیل دادن ولی بعد چند وقت اختلاف قدرتا بین آدما بیشتر شد و زورگویی ها ازون جا شروع شد.
قوی هر کاری ک میخواست با ضعیف میکرد و کسی هم اعتراضی میکرد از گروه مینداختنش بیرون و خب عملا طرف زنده نمیموند .

ولی الان اوضاع فرق میکنه ، الان من خاطرات اون موقع رو دارم و میدونم چجوری باید خودمو رشد بدم و از کجا شروع کنم ، دیگه اشتباهات گذشته رو تکرار نمیکنم و نمیزارم مثل قدیم بهم زور بگن ، الان منم ک قوی ترین میشم و این بازی رو عوض میکنم
انقدر قوی ک بتونم پادشاه رو شکست بدم ، یه لبخند زدم و به مادرم نگاه کردم.
مادرمم با یک چهره ی نگران منو نگاه کرد

بهشون برگشتم گفتم ک امروز قراره دنیا تموم بشه باید پناه بگیریم و بریم مواد غذایی جمع کنیم...

همشون زدن زیر خنده...
خواهرم با خنده گفت:
-دیدین گفتم دیوونه شده ، طبیعیه!!

+هری حالت خوب نیست واقعا!!!تب داری ؟؟

مادرم اومد و دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت :
+ آره داغی تب داری ، عزیزم باید سره راه ک میریم خونه ی مادرم یکم دارو بخریم

واستاااا....داروخونه نزدیک هایپرمارکته ، الان هر چی بگم درباره ی اتفاقی ک میخواد بیوفته عمرن باور نمیکنن
ساعتو یک نگاه کردم ، ۱۱ صب بود ، فک کنم دورو بر ۵ ساعت دیگه اولین زمین لرزه میاد و آسمون قرمز میشه و ۲ ساعت بعدشم اولین هیولا ها میان ، اونایی ک اول از همه شروع کنن به افزایش آمار هاشون خیلی میتونن قوی بشن ، علاوه بر افزایش آمار ، از هر هیولا یک سنگ نیرو هم میشه گرفت ک با فروش اونا به بازرگانا میشه سلاح و غذا یا دارو گرفت و بعضی هاشون حتی مهارت های مختلف هم میفروشن
بازرگانا آدمایی بودن ک نه انسان بودن نه هیولا ، بعد اینکه دنیا تموم شد اونا تو نقاطی از هر شهر پیداشون شد و عین فروشگاه بودن ، نمیتونستی بهشون حمله کنی و فقط هم عین مجسمه یه جا وایمیستادن
اگر اشتباه نکنم یادمه شنیده بودم یک بازرگان تو قسمت انبار هایپر مارکت بود ، باید قبل ازین ک کسی پیداش کنه برم جاش و تا جایی ک میتونم خودمو ارتقا بدم و قوی کنم ، اگر بخوام از خونواده ام و کسی ک دوستش دارم محافظت کنم باید قوی ترین بشم.
الانم اگر خودمو به مریضی بزنم سره راه میریم داروخونه و همون موقع هم زمین لرزه میاد و مجبور میشیم تو هایپرمارکت پناه بگیریم
بهترین کار همینه!!!

-آره یکم حالم بده ، میشه سره راه بریم داروخونه ؟

+اره پسرم میریم ، خودمم قرصامو یادم رفته بیارم باید برم بخرم.

عالی شد ، حالا بهترین کار اینه ک از آرامش الان لذت ببرم ، تا چند ساعت دیگه هیچ وقت رنگ آرامشم نمیبینم .

چشمامو روی هم گذاشتم و گرفتم خوابیدم ، خواب اون خون آشامه رو دیدم ک با ۱۰ تا دمش بهم حمله کرد ، از شدت ترس از خواب پریدم ، دورو بر رو نگاه کردم ، مادرم باز با چهره ی نگران نگام میکرد و تبمو چک میکرد ، دستش خیلی گرم بود ، خداروشکر ک برگشتم .
بیرون رو نگاه کردم و اتفاقاتی ک افتاد رو مرور کردم ، اون موقع از شدت ترس هیچی حس نمیکردم ولی الان ک دارم فکر میکنم یکی از دُماش قبل ازین ک از برج پرت بشم پایین شکمم رو خراش داد .
دست گذاشتم روی شکمم یه چیزی حس کردم ، لباسمو دادم بالا و دیدم ک یک خراشیدگی ای واقعا هست

همینجور ک بیرون رو نگاه میکردم جای زخم رو لمس میکردم و به آخرین لحظات این دنیا خیره شده بودم . هیچ کس نمیدونست قراره چه اتفاقی بیوفته . دنیایی ک ما توش زندگی میکنیم قرار بود تموم بشه ....پووووووووف این دفه قوی ترین میشم و اون خون آشام بیشرف رو با پادشاه شون رو از بین میبرم.
یک بار دیگه زخم رو نگاه کردم و بعد لباسمو دادم پایین ، یکم نگران زخم بودم ولی خب مهم نیست مگه قراره چه اتفاق بدی بیوفته ؟؟؟

البته خبر نداشتم ک بزرگ ترین اتفاق ممکن برای همون زخم کوفتی میوفته!!!!!!!!!
.
.
.
.

ادامه دارد

Inside a dark worldDonde viven las historias. Descúbrelo ahora