step 3 : the mall (part 1)

22 2 0
                                    

همین جوری تو فکر غرق شده بودم ، اصن نفهمیدم ک ۴ ساعت چجوری گذشت.
یک دفه خواهرم منو تکون داد و گفت بلند شو بریم ک دیر نرسیم .
خیلی ذوق داشت برای تولدش ، متاسفم ک قرار نیست تولدی در کار باشه.
از قطار پیاده شدیم یک ماشین گرفتیم و رفتیم سمت داروخونه ، حدودای ساعت ۳ و نیم بود و من داشتم از استرس میمردم .
اصن نمیفهمیدم دوروبرم چی میگذره و همش به ساعت نگاه میکردم .
بابام منو کشوند کنار و آروم ازم پرسید :
+هری اتفاقی افتاده ؟؟ خیلی عجیب رفتار میکنی ، داری نگرانمون میکنی
- بابا میشه بریم تو هایپرمارکت کنار ، یه سری چیزی بخریم ؟
+اول بگو چی شده ، اونجا هم میریم
- چیز خاصی نیست ، یکم حالم خوب نیست فک کنم سرمایی چیزی خوردم
دستشو گذاشت روی سرم و گفت :
+ اره یه ذره داغ هم هستی احتمالا تب داری

بعد ازین ک دارو ها رو خریدیم رفتیم سمت هایپرمارکت و منم همش داشتم ساعت رو نگاه میکردم ، قلبم تند تند میزد ، داشتم حالت تهوع میگرفتم از استرس ، عرق کرده بودم ، با اینکه قبلا تجربه اش کرده بودم ولی بازم ترسناک بود برام ، وقتی ک زلزله میاد ، پشت سرش آسمون قرمز میشه و ۲ ساعت طول میکشه تا هیولا ها همه جا رو بگیرن
باید خودمو براش آماده کنم ، باید ازشون محافظت کنم .
داخل هایپرمارکت ک شدیم ، ساعت رو نگاه کردم دیدم فقط ۵ دقیقه مونده تا زلزله ، سریع رفتم سمت یکی از مسئولای هایپرمارکت و گفتم :
+ببخشید قسمت وسایل شکار کجاست ؟؟
- همین راهرو رو برو تا ته دست راستت غرفه ی شکاره
+خیلی ممنون

سریع مادر و پدرمو کشوندم با خودم اونجا ، نمیخواستم ازم دور بشن ، خواهرم همش غر میزد ک چرا اصن باید بریم وسایل شکار رو ببینیم ، پدرم میگفت ک هری وسایل شکار یکم زیادی گرونه ها
توجهی به حرفاشون نمیکردم ، فقط چند دقیقه وقت داشتم ، بعد زمین لرزه ، از داخل زمین هیولا ها میریختن بیرون تا ۲ ساعت بعدش ، باید سریع آماده میشدم
همش ساعت رو میدیدم ، ۲ دقیقه مونده بود ، دوروبر رو چک میکردم ک موقع زمین لرزه باید کجا پناه بگیریم ؟؟؟؟
رسیدیم به قسمت وسایل شکار ، خوشبختانه غرفه ی کناریش میز و صندلی داشت ، موقع زمین لرزه میتونستیم بریم زیر اون میز ، یک دقیقه مونده بود تا زمین لرزه ، خیلی سریع به مسئولش گفتم چاقو های بزرگتون و تبر هاتون رو میتونم ببینم ؟؟؟ طرف هم رفت ۷ ۸ تا چاقو و تبر آورد ، واقعا خوش دست و خوب بود ، همش بابام میزد بهم ک برای چی اینا رو میخوای ، مامانم پشت سر هم میگفت ک دیرمون شد باید بریم و بعد اتفاق افتاد .......

چراغ های هایپر مارکت شروع کردن به خاموش روشن شدن ، زمین شروع کرد به لرزیدن ، یک صدای به شدت بلند اومد ، همه شروع کردن به جیغ و داد
بلند گفتم زلزله ست و گفتم بریم زیر اون میز پناه بگیریم ، همه رفتیم زیر میز ، خواهرم جیغ میزد و مادرمم گریه اش گرفته بود و پدرمم بغلشون کرده بود ، خب واقعا هم زمین لرزه ی به شدت شدیدی بود ، شیشه ها شروع کردن به شکستن و بعضی از تیکه های سقف کنده شدن و افتادن پایین ، البته این در مقابل اتفاقی ک قرار بود بیوفته هیچی نبود .
چند ثانیه بعد زمین لرزه تموم شد و آروم اومدم بیرون ، همه جیغ و داد و گریه میکردن ، بعضی تیکه های دیوار یا سقف افتاده بود رو مردم و خون همه جا پاشیده بود ، بعد دیدن این صحنه ها خواهرم جیغ کشید و مادرمم بیهوش شد ، پدرم داد زد گفت -هری بیا کمک ببریمشون بیرون ممکنه باز زلزله بیاد
رو کردن بهش گفتم :
+نه بیرون خیلی خطرناکه ، همینجا فعلا میمونیم تا چند روز
- میفهمی داری چی میگی ؟؟؟ مسخره بازی رو تمومش کن و بیا کمک

رفتم سمت غرفه ی شکار و دو تا چاقوی بزرگ و یک تبر برداشتم
یک لباسی هم اون کنار بود ک جا برای چاقو و تبر داشت ، سریع رفتم برداشتمش و پوشیدمش

+ آره میفهمم چی دارم میگم ، این زمین لرزه تازه شروع ماجراست ، بیرون به شدت خطرناکه باید همینجا بمونیم ، خواهش میکنم بهم اعتماد کن

پدرم دیگه چیزی نگفت و مادرمو برد روی صندلی همونجا گذاشت و خواهرمم کنارش نشست
پدرم یکم آب پاشید تو صورت مادرم تا بهوش بیاد

+آاااااااااااااا

از سمت در ورودی هایپر مارکت یک صدای جیغ خیلی خیلی بلند اومد ، انگار یکی رو داشتن تیکه تیکه میکردن ، به خونوادم گفتم شما وایستین اینجا ، خیلی خطرناکه و بعد دویدم سمت در ، نباید بزارم وارد هایپر مارکت بشن ، وقتی رسیدم دیدم هنوز جای امیدی هست ، فقط ۵ تا زامبی اومده بودن داخل و بقیه شون هنوز بیرون بودن ولی همون ۵ تا داشتن هر کسی سره راهشون میومد رو تیکه تیکه میکردن ، تمام کسایی ک اونجا بودن از ترس خشکشون زده بود و حتی نمیتونستن جیغ بزنن ، یکیشون داشت نزدیک یک مَرده ای میشد و اونم همین جوری ک روی زمین افتاده بود عقب عقب میرفت و زیر لب میگفت نه تروخدا نزدیک نشو
انگار اینجوری بگه زامبیه میگه چشم نزدیکت نمیشم

تبر رو در آوردم و پرت کردن تو سر زامبیه ، خداروشکر نشونه گیریم خوبه ، وقتی ک خورد تو سرش زامبیه بی حرکت افتاد زمین ، بقیه ی زامبیا تا این صحنه رو دیدن به سمت من حمله کردن و منم دو تا چاقو رو در آوردم و دویدم سمتشون ، همه داشتن منو نگاه میکردن ، ۴ تا زامبی مونده بودن ، آمار وضعیتم اونقدر خوب نبود ولی خب زامبیا هم همچین قوی نبودن ، سرعتشون خیلی کم بود و فقط نباید میزاشتی گازت بگیرن چون جای زخم عفونت میکنه و بعد چند روز میمیری ، با هزار بدبختی هم ک شد سراشون رو زدم ، عجب چاقو های خوبی هم بود ، البته این چاقوها فقط رو هیولا های ضعیفی مثل اینا کار میکنه ، اگر قوی تر بودن پوستشون رو حتی خراش هم نمیداد
بلند داد زدم :
+سریع در رو ببندین وگرنه زامبی های بیشتر میان

مردمی ک اونجا بودن بیرون رو نگاه کردن و دیدن ک حدود ۳۰ تا زامبی دارن نزدیک در میشن ، سریع همه دویدن سمت در تا ببندنش و خداروشکر سریع تر از زامبی ها رسیدن و در رو بستن ، منم سریع ریموت کنترل در رو زدم و کرکره ی آهنیش پایین اومد و کامل بسته شد ، زامبی ها هم از بین در بزور میخواستن خودشونو داخل جا کنن ولی نمیتونستن

رو کردم به کسایی ک هنوز زنده بودن گفتم :
+دو نفرتون سریع بره دره پشتی رو ببنده و بقیه هم برن زخمی هارو یک جا جمع کنن

همه بدون اینکه حرفی بزنن به حرفم گوش دادن هنوز تو شوک این اتفاق بودن و فکر کنم به خاطر اون ۵ تا زامبی ای ک کشتم روی حرف نه نمیاوردن
خب خوبه اینجوری حداقل از همین الان یه سری متحد دارم .

از پنجره های هایپرمارکت بیرون رو نگاه کردم ، آسمون قرمز شده بود و رعد و برق های نارنجی میزد ، همه ی شهر خراب شده بود و صدای جیغ و انفجار تو کل شهر پیچیده بود.

دیگه از الان به بعد اون دنیایی ک همه میشناختن تموم شد و یک دنیای جدید شروع شد .

دنیایی ک اگر قوی تر نشی میمیری

دنیایی پر از ترس و وحشت

دنیایی سیاه و تاریک

بالاخره داستان شروع شد ........
.
.
.

ادامه دارد

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jul 13, 2023 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Inside a dark worldOnde histórias criam vida. Descubra agora