" قسمت 29"

243 97 71
                                    

نچ دیگه ای کردو به جسمی که بارها و بارها داخل خواب بهش ضربه میزد با چشم های غرق در خواب و خسته نگاه کرد..

پای لوهانو که صد و هشتاد درجه باز شده بودنو از روی پاهاش به طوریکه بیدار نشه آروم برداشت و خسته کش و قوسی به بدنش داد... نیمه پلکشو آروم و با اخم های ظریف با تابیدن نور خورشید روی مژه های نازکش باز کردو به ساعت آبی مثلث شکلش روی میز نگاه کرد

با دیدن ساعت هشت نفس عمیقی کشید و صورتشو سمت صورت درخشان لوهان که با یه نیمه لبخند زیبا کاملا خواب و فارغ از دنیا بود گرفت

-خدای من چطور سهون تورو تحمل میکنه؟

نگاهی به دست و پاهای آویزونش انداخت و تکخنده ای کرد

-دلم برای اون پسر میسوزه

پتو رو که به لطف لوهان کاملا لوله شده بودو از روی خودش پس زد، با کرختی روی تخت نشست و  کمرشو صاف کرد... نگاهش سمتش بردو لبخند بزرگش کم کم روی صورتش جا خوش کرد .. دستش سمت موهای نامنظمش کشیده شد ، سرشو آروم نوازش کرد

-ایگو... چند وقت بود خوب ندیده بودمت؟

زمزمه کردو بعد از خم شدن و کاشتن بوسه ای روی پیشونیش، بلند شدو سمت دستشویی حرکت کرد... در حین راه نگاهی به یخچال انداخت و حدس خالی بودنشو زد.. بعد از شستن دست و صورتش پاهاشو کمی تند کرد و در نهایت سکوت و بهم نخوردن خواب لوهان؛ با برداشتن یه شلوار ورزشی  و عوض کردن پیرهن سفیدش با گرمکن مشکی رنگ سمت در خونه حرکت کرد

-گوشیم!

دستی به جیبش زدو با ندیدن گوشی دستی به موهاش کشید و دوباره پاورچین پاورچین سمت اتاق رفت و با برداشتن گوشی روی میز کناره تختش به همون آرومی بیرون اومد

سمت در حرکت کردو بعد از پا کردن کفشش و کشیدن دستگیره در با چیزی که جلوش دید صد متر به هوا پرید و به جسم بیهوش جلوی در ترسیده نگاه کرد

بعد از تشخیص صورتش، آهی کشید و چشماشو توی حدقه چرخوند

-این اینجا چیکار میکنه؟

زمزمه کردو با خم کردن انگشت اشارش تقه ای به در زد

-یا پارک سهون

تقه بلند تری با جواب ندادنش به در زدو سهون بعد از یه تکون آروم و سنگینی که خورد نالش از سفت بودن زمین و گرفتگی گردنش بلند شد

+شت

زمزمه کردو بکهیون با دیدنش لبخند محوی زد... اون پسر چنان بخاطر از دست دادن لوهان ترسیده بود که از دیشب جلوی در خونشون خوابیده بود

-یادمه خونتون به قدری بزرگ بود که مجبور نشی شب و اینجا بخوابی

سهون بعد از باز کردن اخم هاشو مالوندن چشم هاش با دیدن تصویر مشجر بکهیون، چشماش گشاد شدو سریعا خودشو از روی زمین با درد گرفتگی پاهاش جمع کرد

💛 two divorced families 💛Where stories live. Discover now