"قسمت 31"

249 97 37
                                    

باره دیگه از بالای چشم بهش خیره شدو خیلی آروم لیوان شیرشو سر کشید.... انگار یکی با مشت خوابونده بود زیر جفت چشمای لوهان

اهمی به منظور صاف کردن گلوش کردو لبخندی زد

-میگم.. دیشب تو بیدار بودی؟

با زل زدن لوهان به چنگال فلزی جلوش و در نهایت، سکوت تکونی تو جاش خوردو سوالشو طور دیگه ای پرسید

-دیشب خوب خوابیدی؟

با نگاه فحش آوری که بهش انداخته شد پلکی زدو هوم سوالی کرد

-چیه! خوب نخوابیدی؟

لوهان نگاهشو گرفت و به صندلی تکیه زد

+نه.. خوب خوابیدم

لبخندی که سهون احتمال میداد تمام پوست صورتش به زور دست به دست هم داده باشن و کش اومده باشن زدو سهونم متقابل جوابشو با همون لبخند زورکی داد

-خوبه...شاید با این صورت منم که نخوابیدم

خنده ای کردو با دیدن چهرش سریعا خندشو خورد

+بیا باهم منطقی حرف بزنیم سهون

با مشتی که روی میز صبحونه خورد جهشی رو به بالا کردو با دیدن تغییر موود ناگهانیش پلکی زد

-خیلی خب.. باشه.. منطقی حرف بزنیم

تکه تکه گفت و لوهان هومی کرد، عمیقا رو به جلو خم شد و به چشم های سهون که رنگ تعجب گرفته بودن خیره شد

+اگه باباهامون باهم اوکی بشن ما داداشی هم میشیم؟

سکوت طولانی مدتی که حاکم شد لوهان رو به ادامه حرفش وادار کرد

+یعنی.. منظورم اینه که.. اگر.. اگر بابات با هیونی اوکی بشه... ما

-صبر کن

صدای قاطعش لوهانو از توضیح سرگردونش که کم مونده بود لحظه دیگه ای اشکش در بیاد ساکت کرد

-چرا همچنین چیزی رو گفتی؟

ریز و شکاک بهش زل زدو لوهان سریعا چشم هاشو دزدید و با دست هاش شروع به صحبت کرد

+همینطوری گفتم... با خودم گفتم اگر یهو باباهامون بخوان باهام... یه رابطه ای داشته باشن تکلیف ما این وسط چیه!

یه تای ابروهای سهون بالا رفت و لوهان با دیدن نگاهاش ضربان قلبش از استرس باره دیگه بالاتر رفت

-اونا هر رابطه ای باهم داشته باشن هیچ ربطه دیگه ای به ما نداره.... هر چند با این اوصاف من رابطه ای برای اونا نمیبینم.. اگر...

+میرم استراحت کنم

بلند شدو ناگهانی سمت اتاق رفت... سهون پلکی زدو از جاش بلند شد

-هی.. مشکلی پیش اومده به منم بگو

لوهان زیر پتو خزید و چیزی در جواب تحویل نداد

💛 two divorced families 💛Donde viven las historias. Descúbrelo ahora