"قسمت 32"

239 88 18
                                    

-خیلی ازت ممنونم که رسوندیم

چانیول لبخندی زدو سری تکون داد

+خونمون یه جا بود... زیاد هم نمیخواد ممنون باشی

هر دو پیاده شدن و سمت آسانسور حرکت کردن

-ماشینم درست شد واست جبران میکنم

با زدن دکمه و وارد شدنشون چانیول بهش نگاه کرد

+اومدیمو هیچوقت ماشین من خراب نشد... تکلیف چیه؟

با فشار دادن طبقه مورد نظر، بکهیون عقب رفت و بهش نگاه کرد

-خب.. میتونی یه روز از ماشینت استفاده نکنی اونوقت من میرسونمت

چانیول هومی کردو خندید

+پس فردای اون روزی که ماشینت از تعمیر گاه اومد بیرون منتظرم بمون

بکهیون در جواب لبخندی زدو نگاهش روی دکمه های آسانسور ثابت موند

+نگرانی؟

همونطور که به جلوش خیره شده بود نفسی گرفت

-نه زیاد

+درسته..

هر دو تا لحظه ی باز شدن در آسانسور سکوت کردن
بکهیونی که کمی بخاطر فردا نگران بود و چانیولی که تمام دغدغه اش این بود که الان باید چی بگه تا کمی از حالت خشک بودن در بیاد!

چیزی که تمام مدت در طول خوردن شام و رسوندش به خونه و در حال حاضر فکرشو مشغول کرده بود این بود که باید کمی نزدیکش میشد و شاید اگر جراتشو داشت دستشو می‌گرفت! اما مغزش پر رنگ اخطار میداد که هنوز دو دقیقه از شروع دوباره رابطشون نگذشته و باید حالا حالاها صبر کنه

بکهیون سری چرخوند و با دیدن قیافه گرفته چانیول و انگار که هزار فکر داخل مغزش دور دور میکنن رو به رو شد

پلکی زدو آروم صداش کرد

-چان..

با نگرفتن جواب و دیدن همون قیافه صداشو کمی بالاتر برد

-چانیول

+چیه!

اروم سری چرخوند و با دیدن ابروهای بالا رفته بکهیون سری تکون داد

-نمیخوای از آسانسور بری بیرون؟

نگاهشو بسرعت سمت در گرفت و با دیدن در آپارتمانش سریعا بیرون رفت

بکهیونم پشتش از آسانسور خارج شد

-تو فکری پارک

سمت خونش حرکت کردو هر دو کناره هم مشغول زدن رمز خونه هاشون شدن

+اوکیم.. داشتم به کارای شرکت فکر میکردم

با شنیدن صدای باز شدن در نگاهی بهش انداخت و سری تکون داد

💛 two divorced families 💛Où les histoires vivent. Découvrez maintenant