the aquarium

1.8K 293 388
                                    

آکواریوم؛

شکسپیر بودن_ و اون لحظه چشماتو باز میکنی و میبینی خودتو به دست عشق سپردی،اجازه دادی تغییرت بده و اون با حضورش ازت شکسپیر ساخته، مثل شعر حرف میزنی و مثل کتابِ شعر رز‌های سرخی لای ورق‌هات حفظ میکنی.

ᴾᵃʳᵗ¹³
Third person

لی:"این ناپدریشم یه بلای آسمونیِ ینی ،فکرشو بکن،واسه اینکه از زنش شکایت نکنه از هری رشوه میخواد، لویی میگفت یارو خیلی بلا سر دوتا برادر آورده،بیشتر از همه از هری متنفره"

جک زبونشو گوشه‌ی لبش گذاشت و حین اینکه پاشو تکون میداد، بطرز هیستریکی خندید،مضطرب‌تر از هر زمانی بنظر میومد دوباره سرش داغ کرده بود اما اون رو نشون نمیداد.
ج:"نه من واقعا خوشم اومد ازش...یه نقطه‌ی مشترک خوبی باهاش دارم"

ج:"هر دومون از هری متنفریم."

_:"حالا هرچی...بیشتر از این دیگه نمیتونم کمکت کنم،برات سیر تا پیاز هری رو تعریف کردم"

+:"ممنون"
لیام جوری که یه جواب غیر منتظره گرفته باشه نگاه آرومشو از ازدحام کافه گرفت و چپ چپ نگاهش کرد؛

_:"با ی تشکر خشک و خالی نمیتونی از دستم خلاص شی،
برا اینکه همه‌ی این اطلاعاتو پیدا کنم،نصف روزمو با اون دلقک حیف کردم."

جک با نیشخندش نگاه بیخیالی به ساعتش انداخت و نفس کم عمقی کشید
میتونست تکرار وحشت‌هارو تو خلا ذهنش حس کنه، با اینکه تمام تلاششو میکرد تا ریلکس باشه
+:"نگران نباااش...فکر اونجاشم کردم،اوکیه ینی"

_":خوبه پس"

+:"الان تنها چیزی ک میمونه
اینه که...
ناپدریه هریو پیدا کنم
بقیش خود ب خود حل میشه"
درحالیکه نفس عمیقی میکشید گفتو بعد یه اشاره به گارسون دوباره صورتشو سمت لیام برگردوند.
+:"خب...داشتی میگفتی..."

آسمون شهر لندن امروز هم طبق معمول بارونی و هوا پر از بوی خاک نم‌زده بود،هری نگاه خیره‌ای به دور دست‌ها انداخت،به اطراف جنگل بهشت مانندی که بخاطر فصل پاییز،جوهر نارنجی و سرخ رنگی بخودش میگرفت.
همونطور که جلوی در عمارت دیوید منتظر تاکسی ایستاده، قطره‌های ریز و آروم بارون هر از گاهی روی صورتش چکه میکرد و بخاطر اتفاق چند دقیقه پیش‌، گوشه‌ی لبشو با حالت مضطربی میجویید.
زندگی واقعا باهاش سر لج داشت؟

فلش بک؛

Harry's pov

ه:"تا وقتی که بگم چشماتو باز نمیکنی،اوکی؟"

لویی:"گاااد،باشه هری
باشه"
با چشم غره یقه‌ی نامرتب کت جینشو صاف کردم و در حالیکه از شونه‌هاش گرفته بودم، آهسته سمت آینه‌ی قدی چرخوندمش
میشه گفت امروز تمام روزمو صرف بحث و جدل با لویی گذرونده بودم و یه چیزی که خوب یاد گرفتم اینه که اون واقعا به تمام معنا یه سرتقِ اورجیناله و به هیچ وجه از چیزی که خودش تو ذهنش ساخته و پرداخته دست برنمیداره
نمیدونستم هدفش چی بود که منو هم با خودش تا مرکز خرید کشونده بود،اگه فقط قراره حرف خودش حرف آخر باشه.

𝕲𝖔𝖑𝖉𝖊𝖓 𝕮𝖆𝖗𝖉𝖎𝖌𝖆𝖓 ᶻ.ˢWhere stories live. Discover now