Part 7

148 32 8
                                    

سروصدا بیش ازاندازه بود.از تشکش بلندشد و اطراف رو گشت.کای توی اتاق نبود.شاید ازنیمه شب که رفته دیگه برنگشته باشه.دوباره صدای خنده و پچ پچ ها رو شنید بسمت پنجره اتاق رفت و پایین رو دید. خدایان با همسرانشون دور یک میزعریض مستطیلی نشسته بودند و انواع غذاها روی اون بود.سهون،کای رو دید که کنار کریس نشسته بود و صندلی کنارش خالی بود.صدای در باعث شد سریع از پنجره فاصله بگیره.زن خدمتکار وارد شد و از سهون خواست برای صرف صبحانه به محوطه جنوبی قصر بره.سهون سرشو تکون داد.
ـ چشم،ممنونم الان میرم
زن رفت و سهون بعد از کمی رسیدن به خودش به محوطه رفت.
ترتیبی توی نشستن وجود نداشت.سهون مونده بود باید بره و کنار کای بشینه اما این اصلا درست نبود.با برخورد چشماش به چشمای تماما سیاه کای ،سرشو پایین انداخت ولی کای صداش زد.
ـ سهون بیااینجا
سهون متوجه شد با همین حرف تمام حاضران داشتند بهش نگاه میکردند.پس شرط ادب رو بجا اورد.درست بود اون برده ی روستایی بود اما از نظر اخلاق چیزی از خدایان کم نداشت.
ـ سلام صبح همگیتون بخیر باشه
سهون کمی بلند گفت تاهمه بشنوند و هرکس کم و بیش جواب سهون رو میداد.بعد احترام کوتاهی گذاشت و بسمت کای رفت.
روی صندلی کنارش نشست اما وقتی کای باخشم اونو نگاه کرد،از هرحرکتی بازموند.کای سمت چپ کریس نشسته بود و سهون شاهد حرف های اونا بود.
ـ برای خدای دنیای مردگان اتفاقی افتاده که از لونه اش اومده بیرون؟؟
ـ بره هاهم روزی گرگ میشن...این اقتضای زمانه که آدما رو تغییر میده
ـ میدونی که بحث فلسفی بهت نمیاد
ـ ولی خوب به خدای خدایان میاد
کریس ساکت شد و مقداری از آمبورسیا"خوراک مخصوص خدایان"رو خورد. اما بعد از نیم نگاهی به سهون دوباره شروع کرد.
ـ به نظرت باید مراقبت باشم؟؟
کای رد نگاه کریس رو دنبال کرد و منظورشو فهمید.
ـ فقط بخاطر یک انسان میخوای مورد لطف قرارم بدی؟؟
کریس اروم خندید.
ـ اون انسان قراره جانشینتو حمل کنه،خیلی هم بی اهمیت نیست
کای پوزخند زد و قاشقشو توی ظرف میوه ها فرو کرد.
_درسته
و ساکت شد.سهون متعجب نگاش کرد و لیوان توی دست کریس خشک شد.حالا نوبت کای بود تا صبحشونو زهر کنه.
ـ اما طاقت تو رو دوست دارم
کای بعدازحرفش به چان که گرم حرف با دی او بود،نگاه کرد و ظرف میوه هارو بعداز پرکردن بشقابش کنار گذاشت.چان داشت سعی میکرد دی او رو راضی کنه کمی صدف پخته شده با مخلفاتشو بخوره.چان اصرارداشت که این نوع صدف پهن چون توی دریای شور زندگی میکرده،خوشمزه است ولی دی او با هربار نزدیک کردن صدف به دهنش از بوی گوشت سوخته شده اش،حالش بد میشد و ممکن بود عق بزنه.اما چان بازهم اصرار میکرد چون دی او فقط کمی سبزیجات آبپز خورده بود و این کم خوردن ممکن بود برای سلامتی هردوشون خطرناک باشه.کریس بدون اینکه به چان نگاه کنه،نکتارشو"نوشیدنی مخصوص خدایان^^" تا ته سرکشید.
ـ خدایان هم عادت میکنند،قلبشون توانایی ترمیم داره.بامن موافق نیستی جونگین؟؟
کریس پوزخند زد.
کای همیشه کای خطاب میشد تا اینکه لوهان وارد زندگیش شد و اونو با اسم خودش صداش میزد.لو میگفت باید ادمها رو با اسم واقعیشون صدا کنی نه اسم مستعار....چون قلبشون میتونه همین تفاوت صدا زدن رو حس کنه.کریس به سهون نگاه کرد که بی حرکت ایستاده و چیزی نمیخوره.
ـ سهون چیزی بخور قراره تا ظهر توی رودخانه کاناتوس شنا کنیم
سهون با خطاب شدن سرشو بلند کرد و بعد کریس،به کای نگاه کرد.کای بدون چرخش بسمتش،سرشو به نشونه "غذاتو بخور"تکون داد و سهون کمی ازاد شد.
با اینکه سایه سکوت روی این سه نفر سایه انداخته بود اما صحبت بین بقیه افراد وجود داشت.هیونا با سانی مشغول صحبت بودند هردو داشتند به این توافق میرسیدن که الهه ماه"هیونا"هم در هماهنگی نقش مهمی رو ایفا میکنه.یونا گاهی با کریس و گاهی هم با دی او حرف میزد و سعی میکرد مثل چان اونو راهنمایی کنه.سوهو کنارتاعو نشسته بود و هردو درسکوت غذاشونو میخوردند.یوری هم سکوت رو انتخاب کرده بود ولی گاهی با حرفهای خواهرش،سانی موافقت میکرد.فقط ته یونگ و لی در مجلس صبحانه خوریشون شرکت نداشتند که علتش باتوجه به سروصدایی که دیشب ازاتاقشون می اومد، واضح بود.


• Zeus ☱ Where stories live. Discover now