Part 13

113 32 6
                                    

سهون سرگرم لذت بردن از محیط اطرافش بود.
‏دستشو از پنجره ی کالسکه بیرون برده بود و سعی داشت هوایی که بدلیل سرعت بوجود اومده بود توی مشتش بگیره.
با عبور کالسکه از حفاظت رشته کوه بلند، شعاع گرم و نارنجی خورشید در حال غروب مثل تازیانه به چشم های نیمه باز سهون برخورد کردن و اونو مجبور کرد که دستشو بالا بیاره و سایبون چشم هاش کنه تا مدتی که مردک چشمهاش عادت کنه و با کوچیک تر شدن، زیاد بودن نور ورودی رو کم کنند. کای روی صندلی مقابلش نشسته بود.

کمرش رو با وجود ناهمواری های راه و بی ثباتی کالسکه در یک مسیر صاف نگه داشته بود و دستهاشو درهم قلاب کرده بود.
به چیزی فکر میکرد که بهش خبر رسیده بود وهمین خبر جان سهون رو از آزار های نصف و نیمه ی کای نجات داده بود .

سهون سعی داشت هوای تازه رو تا حد امکان استنشاق کنه، رنگهای زنده رو ببینه و به صداهای معمولی دنیای بالا گوش بده.

اون میدونست معلوم نیست کی دوباره فرصت برگشت روی زمین رو داشته باشه و سردی و بایر بودن دنیای زیرین، سکوت ترسناکش و روشنایی عجیبش که توسط خورشید ایجاد نمیشد میل اونو به رفتن دوباره به دنیای زیرین کم کرده بود.
برای همین از همه ی مناظر و حرکت‌ها حتی از زنان و مردانی که روی مزرعه ی گندمی که کالسکه بسرعت ازشون میگذشت و عرق درخشان اونا که از دور هم قابل دیدن بود، یک کپی توی ذهنش گرفت و از کار دیونه بازی خودش خنده ی بلندی کرد و همین کای رو از دنیای خودش بیرون کشیده بود و اون داشت با چشمهای زهرآگینش قلب سهون رو آزار می‌داد.

لبخند سهون روی صورت سفید و بی حالش خشک شد، نگاهشو از پنجره گرفت و سرش به پایان کج شد و به بند ردای کای افتاده در کف قفس چوبی که به دلیل حرکت کالسکه، در یک محدوده ایی حرکت می‌کرد، چشم دوخت و کای دوباره به صندلی تیکه داد و نگاهشو به دست های مشت شده اش داد و توی ذهنش دنبال جواب هاش گشت.

________________________________________

با دیدن اون دو دختر کوچیک چشمهای پر از عشقشو به سمتشون گرفت. هاسا (دختر کریس و یونا و الهه عشق و زیبایی) تندتر می دوید و لیسا (دختر کریس و یونا و الهه شکار و حیوانات و طبیعت) با گریه سعی میکرد خودشو به آبجی دوقلوش برسونه.

کریس بدون توجه به خاکی شدن رداش روی زمین نشست و آغوششو برای بچه هاش باز کرد.

هاسا با خنده کودکانه اش توی بغل پدرش قرار گرفت و چند ثانیه بعد لیسا هم به اونا اضافه شد.

کریس اون دو موجود کوچیک رو توی بغلش فشار داد و از بوی خنکی اونا سیر شد.

یونا به جمع سه نفره ی اونا ملحق شد و کوچولوهاشو بغل کرد.
این سه روز ندیدنشون براش سخت بوده و سعی میکرد این سختی رو پشت نقاب لبخند دائمیش مخفی کنه.

• Zeus ☱ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora