توی بازارچه سر باز قرار داشت ی توپ پارچه برداشت و با انگشتاش،مرغوبیت اون رو چک کرد.
اون بازرگان ماهری بود و به راحتی ابریشم اصل رو میتونست تشخیص بده.توپ تقلبی رو گذاشت و توپ پارچه ی دیگری رو برداشت.کمی بازش کرد و روی شونه اش انداخت و جلوی اینه قرار گرفت.
باخودش سنجید رنگ سبز یشمی ابریشم با دکمه ها و سردوزی های نقره ایی عالی میشه.
ـ سه متر از این پارچه و دوتا توپ کامل از رنگ سفید و زرد اینو میخوام
به پارچه موردنظرش اشاره کرد و زن سرشو به نشونه باشه تکون داد و رفت تا چیزاهایی رو که مشتریش میخواست بیاره.
ـ کشتی خدای تجارت به این بندر گیرکرده؟
چن"خدای ثروت وتجارت،شانس وکشتی رانی و بازرگانی،جسور ، فریبکار و استاد دزدی" برگشت و با دیدن یوتا"خدای جنگ جدید،هم قدرت کریس و پسراون" خندید.
ـ نگو که دوباره میخوای بعنوان مبارزه نصف ثروتمو به غارت ببری
چن مایوسانه گفت و یوتا ازقصد لبخند شیطانی زد.
ـ نگفتی چرا اومدی به المپ؟؟"کشور مورد حکومت کریس"
چن خودشو توی اینه دید زد و جواب داد
ـ شنیدم اینجا بهترین محصولات رو دارن
یوتا متفکرانه بهش نگاه کرد و روی پارچه ها دست کشید.حالاچن کنجکاو هدف یوتابود
ـ تو چرا اومدی المپ؟؟نکنه اومدی طعمه گیر بیاری؟؟
یوتا خندید و چن هم همرایش کرد.هردو بخوبی بیاد داشتن دقیقا۷ماه پیش بود که یوتا به بهانه زورازمایی نصف ثروت چن رو بعنوان جایزه برنده شدنش دربرابر قوی ترین و سرسخت ترین خدمتکار چن برد.
ـ سرورمون میخواد براش کاری بکنم...نمیدونم چی هست ولی دستور رسیدن فوری من رو به المپ داشتن
یوتا نگران به چن چشم دوخت.
ـ میدونی که قصد کشتنتو نداره،مگه نه!!
چن دلداریش داد.ندونستن حقیقت ازارش میداد.یوتا لبهاشو بهم فشار داد و شونه هاشو به نشانه ندونستن بالا اورد.
ـ من زودتر میرم.باید سریع خودمو برسونم
ـ باشه ولی نگران نباش..کریس"خدای خدایان،خدای آسمانها،سرنوشت وقوانین،خدای باران و رعدوبرق وضعیف درعشق"نمیتونه باهت بجنگه تو از نظر قدرت باهش برابری میکنی
یوتا لبخندکجی زد و از مهربونی چن تشکر کرد.و به سمت قصر به راه افتاد.با رفتن یوتا، فروشنده بسته باندپیچی شده رو برای چن اورد و خدمتکار مخصوصش اونو گرفت تا به کشتی ببره.
ـ هدایا رو اماده کنید،فردا به دیدن خدای دنیای زیرین میریم
ـ چشم سرورم
خدمتکارش جواب داد و بسته ی پارچه ها رو برد.چن نمیخواست به کشتی برگرده میخواست امشب کمی توی سرزمین مادریش قدم بزنه.~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از پشت بغلش کرد.با احساس دراغوش کشیده شدن،چکش از دستش افتاد.به این اغوش نیاز داشت اما نمیتونست کار دیشب لی"خدای جنگ،نزاع،رقابت،خدای توفان شمال واسیرهوای نفس" رو برای خودش هضم کنه.
ـ من دارم کار میکنم ،بهتره بری
لی خودشو بیشتر به ته یونگ"خدای آتش وفلز ،صنعت وآهنگری" چسبوند ودم گوشش زمزمه کرد
ـ عذر میخوام
قطره اشک بزرگی از چشمای ته یونگ بیرون ریخت.نمیخواست به این زودی لی رو ببخشه.خشم،ناراحتی و عشق چیزهای متضادی بودند که اونو گیج میکردند.
ـ لی لطفا برو
لی مصمم ترازاون بود که ته یونگ فکرشو بکنه.
ـ عذرمیخوام.....عذر میخوام....عذر میخوام
پی در پی و اهسته توی گوشش زمزمه میکرد.میدونست که دیشب افسار ازدستش در رفته بود ولی نمیتونست قهرحتی ثانیه ایی ته یونگ روتحمل کنه. همونطورکه اونو دراغوش گرفته بود.دستشو بالا اورد و کمی پایین تراز شونه راستش گذاشت.
ته یونگ جیغ کوتاهی کشید و ایندفعه با شدت بیشتری گریه کرد.سعی کرد خودشو از چنگال لی بیرون کنه اما توان کمی براش باقی مونده بود.
ـ معذرت میخوام ته...باورکن اصلا نفهمیدم کی اون مهره زن داغ رو از توی کوره برداشتم و کی به پشتت برخورد کرد
ته یونگ ساکت اشک میریخت.دیشب اونها یکم باهم دعوا کردن و ته یونگ اصلا انتظار نداشت لی اونو بخاطر کمی نافرمانی داغ کنه...
کل دیشب برای برگشتن لی و گوش دادن به معذرت خواهیش صبر کرده بود ولی لی امروز ظهربیاد اون افتاده بود.
ـ چیکارکنم منو ببخشی ته...من دارم از گریه هات جنون میگیرم
ـ تنهام بذار
مشخص بود لی خیلی دیر رسیده بود اما نمیخواست روابط درحال سقوطشون رو بدتر کنه پس فقط ته یونگ رو برگردونند و بوسه ایی سبک به لب های سفیدشده اش زد و بوسه ایی دیگه روی پیشونی هد بسته اش قبل اینکه اونجا رو ترک کنه تا ته یونگ بتونه بدون خردشدن غرورش از ته دل گریه کنه.
اما نمیتونست خیلی ازش دور باشه پس کمی با فاصله از درغار نشست و صدای هق هق گریه ته یونگ و اکو اونو میشنید.باخودش فکر کرد چطور تونسته همسرشو این چنین برنجونه.
چطور تونسته اون اهن داغ رو روی کتف همسرش قرار بده...
چطور تونسته بود بیایسته و فقط نظاره کنه.دو ساعت کامل روی خاک ها نشسته بود تا گریه ته یونگ تموم بشه وقتی که صدایی جز نفس های منقطع همسرش نشنید دوباره وارد غاراهن پزی شد
ـ ته یونگ
ـ برو بیرون
ته یونگ گوشه ایی دوراز کوره نشسته بود.پاهاشو بغل کرده و سرشو روی زانوهاش قرار داده بود.حتی با اومدن لی سرشو بلند نکرد.
- باید بریم خونه
لی دستشو گرفت و ته یونگ با پرخاشگری دستشو از دست لی بیرون کشید
ـ گفتم برووووو
صداش دورگه و بلند بود اما لی یک اینچ هم تغییر مکان نداد
ـ میدونی که اگه مجبور بشم بزور کولت میکنم و میبرمت
دیگه از لی صبور خبری نبود.ته یونگ میدونست استانه صبر لی زیاد نمیتونست باشه.هرچی نباشه لی به قدرت نزاعش اتکای بیشتری داشت. ته یونگ به اهستگی بلند شد و کمی خودشو تکون داد تا خاک ها و فلزات ریزازش جدابشن بعد بدون نگاه کردن به لی از در غار بیرون رفت و لی هم باکمی فاصله پشتش راه میرفت.
شب شده بود و خونه ها با شمع ها نورانی شده بودند.توی اسکله و وسط شهر اتیش بزرگی برپا بود و مردم به زندگیشو مشغول بودن.ته یونگ از کنار مردم میگذشت تا خودشو به خونه برسونه.
اونها توی یک خونه مجلل زندگی میکردن.لی پسر کریس بود و جایگاه بالایی داشت اگر بخاطر ته یونگ نبود اون الان توی قصر زندگی میکرد اما بخاطر همسرش به زندگی بین مردم ولی توی خونه ایی مجلل بسنده کرده بود. ته یونگ یکراست به سمت اتاقشون رفت. لی بین دوراهی بود فردا قراربود به جنگ با آرگونوت ها بره و امشب میخواست حداقل بتونه اشتباهشو جبران کنه اما انگار فقط برای میدون جنگ ساخته شده بود.
YOU ARE READING
• Zeus ☱
Historical Fiction•فیک : زئوس •کاپل : تاعوریس _ کایهون _ چانسو _ کریسنا _ یووین (nct) • ژانْر : رومنس فانتزی (یونان باستان) محارم امپرگ ═════════════════════════ داستان در روم باستان اتفاق می افته و دسیسه های یونا "ملکه خدایان،آسمانها،الهه ازدواج،خدای مادر و بارداری...