Part 8

110 29 11
                                    

کجاوه و کالسکه در انتظار خدایان بودند.راه طولانی نبود اما همه چیز برای رفاه محیا شده بود.
دی او بهمراه چانیول سوار کالسکه شدند.دی او میدونست با توجه به وضعیتش و حساسیتی که چان به اون و فرزندشون داره اجازه پیاده روی بیست دقیقه ایی تا رودخانه رو نمیده.یوری هم برای همدردی با دی او سوار کالسکه شد ولی بقیه راه رفتن روی سبزه های به کمررسیده و تنفس هوای ازاد جنگل کوهستانی رو به صدای شیهه و برخورد نعل اسب و چرخ های طلا خریدند.
کالسکه بعد از صدای برش هوا توسط شلاق و برخوردش به قسمت انتهایی اسب ،حرکت کرد.خدایان در گروههای دوـ سه نفره به پیش رفتند.سانی در کنار لی و ته یونگ پیش میرفت و به لج بازی های بامزه اونها میخندید.لی و ته بعدازاینکه صبحانه رو توی اتاقشون میل کردند به اونها پیوستند.
کای و کریس باهم قدم برمیداشتند با اینکه از قضیه صبح و روابط مسموم شده انشو خبرداشتند ولی بازهم کنارهم بودند انگار هیچ اتفاقی بین این دو بردار اتفاق نیافتاده.البته تنها سکوت بین انها نشون دهنده ی روابط یخ زده اشونو بود.سهون هم با کمی فاصله پشت اونها راه میرفت و تمام توجه اشو به سنگریزه ها و حرکت شنل کای داده بود.سوهو و تاعو زودتر از بقیه به کاناتوس رفته بودند.البته این عجله اونها بدلیل کریس بود که میخواست تاعو محل قرارشونو یاد بگیره.
اما فقط هیونا و یونا بودند که با فاصله زیادی ازجمع  و پشت انها حرکت میکردند.انحنای غلیظ روی صورت یونا و بی توجه ایی هیونا نشون میداد مسئله مهمی بین اونها در حال سقوط بود.یونا دوباره بسمت هیونا چرخید.
ـ هیونا بگو چیزی که گفتم اشتباهه.بگو بخاطر کنارزدن من نیومدی
هیونا پوفی زیرلب کشید.
ـ خواهرعزیزم،چرا باید بیام وبخوام جای تو رو بگیرم.چطور میتونی بگی من به خون تو تشنه ام
کلماتش اروم از زیر ماهیچه نرمش بیرون می اومد.چنان نقاب اعتماد بخودش زده بود که یونا در دوگانگی حرفای جاسوسش گیر کرده بود.یونا سعی کرد دوباره تمام حرف های جاسوسشو برای خودش تکرار کنه.
"ـ سرورم،من به کشور کرت رفتم.جناب شی مینگ ها"پادشاه کشور کرت،الهه بینایی و نور" فرد شخیص و بالادستی هستند.از هرکس سوال کردم ایشان را توانا و شاه اعظم کشورشون میدونستند.البته همه موافق بودند که ازدواج بانو هیونا و شاه شی مینگ ها یک ازدواج سلطنتی و به دور ازعلاقه بود و بانوهیونا همواره برای عذاب شوهرشون از تمام دسیسه ها استفاده کردند.چندنفری هم با شوق دادن پول گفتن که بانو هیونا علاقه خاصی به پادشاهان المپ نشین دارند.ملکه من از یکی از پیشخدمت های قصر هم شنیدم که بانو هیونا شبی که شما تشریف نداشتین وارد اتاق مخصوص شما و شاه کریس شده اند"
یونا تمام این سخنرانی دوساعته جاسوسش رو ده هابار در ذهن پراز اغتشاشش پلی کرده بود.اما چنان خواهرش در تسلط ذهنی بردیگران مسلط بود که گویی یونا مرتکب اشتباه شده است نه او.اما یونا باید همین امروز این موضوع حساس رو مختومه اعلام میکرد چون درز چنین چیزی به بیرون از قصر مث مرگ براش بود.
سعی کرد کمی ارومتر مقصود نهایشو برسونه.
ـ هیونا فقط بگو که همه چیز ی شایعه دروغینه و تو هیچوقت به جایگاه من چشم نداشتی
یونا ملتسم نگاش میکرد.دقیقا عین یونای ۴ساله که انگار اشتباهی کرده و سرنوشتش دست هیونایه.هیونا در درونش پوزخندی زد.
ـ یونا
اسمشو برای تحکم بیان کرد.
ـ هرچیزی که بهت گفتن فقط برای دور کردن من از توییه.نه مردم نه تو، هیچکدوم از خلوت من و مینگ ها خبرندارید و فقط جلوه خوب زندگی مارو از بین حضار میبینید.یونا.......یونا باور کن سختی هایی که من کشیدم برهمتون آشکار نیست.بهم اعتماد کن من هیچوقت بهت دروغ نمیگم
یونا پشت گردنشو خاروند و بانشانه هایی که هنوز نمیتونست به خواهرش اعتمادکنه اما دروغین،سرشو با لبخندی تکون داد.
ـ باشه اونی، بهت اعتماد دارم
هیونا لبخند ژکوندی زد و دستهای خواهرشو برای ارامش بین دستاش گرفت.
تاعو روی پله های کلبه چوبی نشست.
ـ هیونگ
نگاه سوهو از دوردست و امواج کوچک روی دریاچه به سمت تاعو چرخید.
ـ افسانه قشنگی درموردش میگفتن
تاعو با تعجب به اخرین رد نگاهی که سوهو داشت نگاه میکرد،نگاه کرد.
ـ افسانه؟؟؟
سوهو کنار تاعو روی پله نشست و صدای قیژقیژ تخته ی چوبی توی محیط گم شد.
ـ بانو شارلوت
سوهو کمی مکث کرد.
ـ زیبا بوده.موهای جوگندمی مجعدی که تا کمرش میرسیده.بدن خوشفرم و...
سوهو محسوس خندید.
ـ و اخلاق خوبی که داشته.باید بگم نشان یک الهه بوده
تاعو متعجب پرسید
ـ نشان یک الهه؟
ـ در معنای واقعی هم الهه بوده
دستهای تاعو از کنار پهلوش به دو پله بالاتر رفتن و باعث شدند تاعو بتونه کمی روی پله ها لم بده.
ـ چه اتفاقی براش افتاد؟؟
سوهو دوباره به دریاچه کاناتوس خیره شد.
ـ تنها سوار قایق شد مثل هرروز.پاییز بود و هوا اونروز سردتر از روزهای دیگه.لباس سفید بلندی پوشیده بود و تصمیمشو گرفته بود.....
قبل اینکه سوهو بتونه نقطه اوج افسانه رو بگه،صدای شیهه اسب و پایین اومدن چان و دی او و یوری مانع از گفتنش شد.سوهو بلند شد و دستشو جلوی صورت تاعو گرفت تا کمکش کنه و اونو بلند کنه.
ـ اون خودشو کشت؟؟
ـ اون افسانه اس.بهش اعتماد نکن
تاعو بلند شد.
ـ هیونگ....گاهی ممکنه افسانه ها واقعی باشن
سوهو اروم خندید و سرشو تکون داد و اسم بانو رو اروم زمزمه کرد.
دی او و چان به تاعو و سوهو رسیده بودند و تا اومدن بیست دقیقه ایی بقیه وقت اینو داشتن که کمی چای به لیمو بنوشند و از هوای خنک اطراف دریاچه لذت ببرند.


• Zeus ☱ Where stories live. Discover now