Season One: Episode One

390 76 11
                                    

💎فصل اول: سان شاین💎
قسمت اول

زمین
آمریکا_واشنگتن دی سی

_"باهام شوخی می کنی؟"
ثور در حالی که از لیوان ویسکیش می خورد خندید...
_"نه...شوخیم کجا بود؟! واقعا این کارو کردم...اونو گرفتم و بردمش خونه...انداختمش تو اتاق و زندانیش کردم..."
مرد دیگه سرشو با تاسف تکون داد...
_"چه دلیلی داشت زندانیش کنی؟! اون که قبلا بهت گفته بود چرا درخواست ازدواجتو قبول نکرده..."
ثور شونشو بالا انداخت...
_"منم گفتم که برام مهم نیست...اون به هر حال باید زنم می شد!"
ثور از روی صندلیش بلند شد...
_"خُب دیگه باید برگردم خونه شاید بعدا ادامه ی داستان رو برات تعریف کردم..."
ثور مست نبود اما سر گیجه داشت...سوار ماشین شد و راهی رو که با پای پیاده فقط ۵۰ قدم بود رو رفت...از ماشین پیاده شد و درو خونه رو باز کرد...
سرگیجه ولش نمی کرد...خودشو روی مبل پرت کرد و چشم هاشو بست...
افکار مزاحمش اجازه نمی داند لحظه ای در آرامش باشه...سوالاتی رو از خودص می پرسید که پنج سال بود تکرار می شدند:
یعنی الان لوکی کجا بود؟ چیکار می کرد؟ خدای جایی شده بود؟ یا باز هم توی دردسر افتاده بود؟
واقعا دوست داشت بدونه اون کجا بود و چی کار می کرد...

منظومه ی شمسی
سیارک شماره ۱۰_پایگاه جمع آوری اطلاعات داده ناسا

زن با دیدن فردی غریبه بلند داد زد...
_"هی! تو اینجا چه غلطی می کنی؟! تو کی هستی؟!"
لوکی با یه ضربه اون زن رو بی هوش کرد و بعد موهای زن را از روی صورتش کنار زد..‌.
_"اوه تو خیلی زیبا تر از اونی که تو فضا زندگی کنی!"
لوکی نیشخند زد و موهای مشکی بلندشو مرتب کرد و به راهش ادامه داد...
_"خب کجا بودیم؟!"
ناگهان همه ی کسایی که اونجا بودند به سمتش اسلحه کشیدند و بدون لحظه ای تردید به سمت او شلیک کردند...
لوکی آه کشید...
_"زدن آدم ها حوصله سر بر ترین کاریه که تو کل عمرم کردم..."
لوکی با یه بشکن تمام اسلحه هاشونو از دستشون گرفت و با یه حرکت دست همشونو بی هوش کرد و بعد لبخند زد...
_"ولی به هر حال ازش لذت می برم..."
به سمت مانیتور های بزرگ رفت و سعی کرد بدنش که می لرزید رو کنترل کنه...به تازگی اصلا نمی تونست رو خودش تسلط داشته باشه‌‌ و لرزش های وحشتناکی سراغش می آمدند...
_"باید همین جا باشه نه؟ لطفا همین جا باشه خدای بزرگ اودین!"
دستاش می لرزید...خیلی آروم شروع به تایپ کرد...
"SUNSHINE"
پرونده ای براش باز شد...لوکی شروع به خوندن پرونده کرد...ابروشو بالا انداخت...
_"پس اونجا قایمش کردند...هه...لعنت چرا باید دوباره برم به زمین...دیگه واقعا داره حوصلم سر می ره..."
لوکی شنلش رو مرتب کرد و کیف پولشو از تو جیب پشتی شلوار برداشت...
_"اما چاره ای به جز این ندارم وگرنه مجبورم تا آخر عمرم با ترس زندگی کنم...آه...نگو که باید برای رفتن به زمین بلیط بگیرم!"
سرشو با تاسف تکون داد و به سمت بیرون حرکت کرد...تنها چیزی که می خواست این بود که دیگه هیچوقت ثور رو نبینه...اما انگار سرنوشت قرار بود دوباره آن ها را مقابل هم قرار بدهد...
....

THΣ ƧЦПSINE(Thorki)Where stories live. Discover now