💎فصل اول: سان شاین💎
قسمت نهمساعت یک بعد از ظهر
قطار سریع السیر به مقصد 'زمین جادوگران'لوکی سرشو به شیشه تکیه داده بود و به مناظری که سریع از پشت شیشه رد می شدند نگاه کرد...آخرین حرف های ثور مرتب تو سرش تکرار می شد و باعث میشد قلبش درد بگیره...دستشو روی قلبش گذاشت و چشم هاشو بست...
گیلبرت با دیدن چهره ی غمگین لوکی ناراحت شد...
_"مرد جوان...تو بیشتر از اونچه که فکر می کردم غمگینی..."
لوکی با تعجب به سمتش برگشت...باور نمی کرد کسی تونسته باشه به این سرعت درونشو ببینه...
_"نه...فقط...شوکه شدم...دارم به کل زندگی فکر می کنم از روز اول تا امروز...یعنی من فقط یه شخصیت داستانی به درد نخورم که تو یه دنیای داستانی زندگی می کنه؟ و نویسنده هر وقت بخواد می تونه اون دنیا رو ازم بگیره؟ نمی تونم باور کنم زندگیم انقدر بیهوده باشه...از نویسنده متنفرم..."
گیلبرت غمگین شد...
_"اوه عزیزم...نویسنده خیلی هم آدم خوبیه...فقط نمی شه که همه تو زندگیشون خوشحال باشن یا همه ناراحت! اون به مقدار لازم به هر کسی درد و رنج و البته عشقو خوشحالی می ده...فقط باید صبر کنی..."
لوکی لبخند غمگینی زد...
_"تنها چیزی که من ازش می خوام اینکه برادرمو بهم برگردونه..."
گیلبرت اخمی از روی تعجب کرد...
_"برادرت؟!"
لوکی لبخند زد...
_"آره...برادر احمق من...من و اون تا همین دیروز داشتیم کنار هم زندگی می کردیم ولی امروز! دنیایی که من ازش میام زمانش تموم شده و همه ناپدید شدند..."
گیلبرت بدون اینکه بخواد قطره اشکی ریخت...
_"متاسفم...این واقعا دردناکه..."
لوکی شوکه شد و بعد با ناراحتی گفت...
_"برای اولین بار از اینکه می بینم یه نفر داره برام اشک می ریزه خوشحالم..."
[🥺 جایزه ی بهترین دیالوگ این فن فیکشن میرسه به این دیالوگ🏆]
گیلبرت دستمال سفیدی که تو جیبش بود رو درآورد و اشک هاشو پاک کرد...
_"راستش اون منو اینطوری به وجود آورده...من نمی تونم در برابر غم دیگران مقاومت کنم و براشون گریه می کنم...از کجا معلوم شاید ملاقات ما هم بخشی از یه داستان باشه و اون داره برات یه داستان جدید می نویسه..."
گیلبرت چشمک زد و لوکی لبخند ناامیدی زد...
_"کاش واقعا اون نویسنده به خوبی ای که تو تعریف می کنی باشه..."
لوکی دست هاشو دور خودش حلقه کرد و به بیرون پنجره نگاه کرد...احساس می کرد دارند از بین شهری با فضای مه گرفته رد می شن...
_"ببینم چقدر دیگه مونده تا برسیم؟"
گیلبرت لبخند زد...
_"تا چند دقیقه دیگه می رسیم...همیشه فقط ده دقیقه طول میکشه..."
لوکی سرفه کرد و دست هاشو بیشتر دور خودش حلقه کرد...
_"امیدوارم این زمین بهتر از زمینی باشه که من می شناسم..."
گیلبرت لبخند زد...
_"حتما هست...شک نکن..."
لوکی چشم هاشو بست و به فکر فرو رفت...به همه چیز فکر می کرد و نمی تونست افکارش رو کنترل کنه...
صدای بوق قطار چشم هاشو باز کرد...
گیلبرت با لبخند جلوتر راه افتاد و لوکی پشت سرش از اتاقک قطار خارج شد...به محض پایین اومدن از پله ها سر جاش ایستاد...به اطراف نگاه کرد و ناخودآگاه زمزمه کرد...
_"اینجا چرا انقدر مه گرفته و غمگینه؟"
گیلبرت با لبخند به اطراف نگاه کرد...
_"گفتم که...اینجا با بقیه ی جاهایی که تو عمرت دیدی فرق داره...حالا مرد جوان تو می خوای کجا بری؟!"
لوکی نیشخند زد....
_"احتمالا به یه 'بار' تا بتونم با مرگ برادرم کنار بیام..."
گیلبرت با تعجب بهش نگاه کرد...
_"پس اینجا مسیرمون از هم جدا میشه...تو شهر کلی 'بار' هست که می تونی خودت پیداشون کنی فقط یادت باشه چوب دستیت همیشه دَم دستت باشه...اینجا بدون اون تو دردسر میفتی..."
لوکی اخم کرد...با اینکه نمی دونست منظور گیلبرت چیه سرشو تکون داد...
_"ممنونم گیلبرت...شاید بعدا همو دیدیم...اون موقع من به خاطر تشکر حتما یه کاری برات می کنم..."
گیلبرت سرشو تکون داد...
_"منم همین طور...مواظب خودش باش..."
لوکی به فضای مه گرفته ی شهر نگاه کرد و به راه افتاد...برعکس چیزی که تصور می کرد اونجا پیشرفته یا مدرن نبود...پس اینجا از جادو های باستانی استفاده می کردند؟با فکر به این موضوع احساس ترس کرد...مطمئن بود با وضعیت جسمیش نمی تونه زیاد از جادو استفاده کنه اونم بین جادوگر هایی که حتی برای کار های روزمرشون از جادو استفاده می کردند...
از بین کوچه های خلوت و ترسناک رد شد تا اینکه به یه مغازه رسید...با دیدن کلمه 'Bar' لبخند زد و با خونسردی در مغازه رو باز کرد...با لبخند به اطرافش نگاه می کرد...برعکس تصورش هیچکس اونو نشناخت...لوکی آه کشید...
_"کاملا فراموش کردم اینجا اون زمینی نیست که من توش معروفم..."
[😁 نیشخند زدن تو این موقعیت کاره درستیه؟]
لوکی روی صندلی نشست و آروم گفت...
_"یه لیوان ویسکی لطفا..."
با این حرف همه به سمتش برگشتند...لوکی متعجب شد ولی نمی خواست تو چهره اش چیزی نشون بده...بارمن یه لیوان چوبی رو جلوش گذاشت و لوکی اخم کرد...
_"لیوان های چوبی مگه مالِ هزاران سال پیش نبود؟ لیوان شیشه ای ندارین؟"
صدای آشنایی از پشت سر به گوشش رسید...
_"اوه...ببین کی اینجاست! دوست قدیمی من...خدای شرارت...لوکی!"
لوکی کمی از ویسکیش خورد و به سمت عقب برگشت...ابروشو بالا انداخت...
_"دوست قدیمیه من...هلیوس..."
[😱 بالاخره هلیوس هم وارد داستان شد]
هلیوس جلوتر اومد و لوکی با دیدن ظاهر جدید او خندید...
_"در عرض چند ساعت شبیه مردم اینجا شدی...تو خیلی زود خودتو با تغییرات سازگار می کنی اینطور نیست؟"
هلیوس آه کشید و کنارش نشست...
_"بس کن لوکی! وقتی دیگه تو دنیای تو خورشیدی نبود چرا باید اونجا می موندم؟"
و به اطراف نگاه کرد...
_"با اینکه اینجا مسخره ترین دنیایی که تا الان دیدم ولی از هیچی بهتره...لااقل اینجا جادو زندس چیزی که باعث زنده موندن منم می شه..."
لوکی بلند خندید و وقتی متوجه نگاه های مردم داخل بار شد یواش تر صحبت کرد...
_"باید بریم یه جای خلوت تر..."
هلیوس دست لوکی رو محکم گرفت...قبل از اینکه لوکی بتونه اعتراض کنه ناپدید شدند و داخل یه اتاق نیمه تاریک ظاهر شدند...
هلیوس لوکی رو به سمت دیوار کشید و خودش رو محکم به اون چسبوند طوری که نفس لوکی حبس شد...هلیوس به چشم های لوکی نگاه کرد و چونه ی لوکی رو لیس زد...لوکی با بی تفاوتی بهش نگاه می کرد...
_"بس کن...می دونی که من هیچ حسی به تو ندارم..."
چشمان براق هلیوس حالِ لوکی رو بد می کرد...با این حال هلیوس به بوسیدن گردن او ادامه داد...
_"لوکی واقعا چرا اومدی اینجا؟! از آخرین باری که لباس هاتو در آوردم خیلی میگذره نه؟"
دست های هلیوس به سمت دکمه ی لباس لوکی رفت و بازش کرد...
[دستتو بکش! 😱 شخصیت ها از کنترل من خارجن!]
لوکی دست هلیوس رو گرفت و این طوری متوقفش کرد...به چشم هاش نگاه کرد...
_"اومدم سان شاین رو بهت بدم و خودمو از تعهدی که بهت دادم خلاص کنم..."
هلیوس شوکه عقب رفت...به چشم های لوکی نگاه کرد و متوجه شد نگاهش دیگه اون نفرت سابق رو نداره...تو نگاهش بیشتر بدبختی و بی چارگی رو می دید...
_"ولی اگه اونو بدی به من خیلی زود می میری!"
لوکی لباسشو صاف کرد و دکمشو بست...با خونسردی گفت...
_"برام مهم نیست...من یه کار مهم دارم که باید انجامش بدم...وقتی اون کارو انجام بدم یا می میرم یا نویسنده منو نجات می ده..."
هلیوس نفس عصبی ای کشید و به سمت پنجره ها رفت و پرده هارو کشید...انگار می خواست نور خورشید حقیقت رو آشکار کنه...روی صندلی نشست و با ناراحتی به لوکی نگاه کرد...
_"چرا تو همیشه طبق کاراکتری که برات در نظر گرفتن پیش نمی ری تا یه داستان لعنتی رو تموم کنی؟! لوکی! دنیای تو دیگه تموم شده همه ی شخصیت ها هم تا زمانی که تو داستان دیگه نباشن بر نمی گردن!"
لوکی نفس هاشو سنگین بیرون داد و به سمت هلیوس حرکت کرد...بالای سرش ایستاد و گفت...
_"اما داستان من هنوز تموم نشده!"
و بعد سعی کرد جلوی اشک هاشو بگیره...
_"برای همین می خوام برم پیش نویسنده و حتی شده باهاش مبارزه کنم تا اون مجبور بشه دنیای منو برگردونه...این تنها راهیه که به نظرم می رسه..."
هلیوس دادی به خاطر عصبانیبودنش زد و از سرجاش بلند شد و سینه به سینه ی لوکی قرار گرفت...
_"من این اجازه رو بهت نمی دم! نویسنده آدم خیلی خطرناکیه...اون تو هیچ دادگاهی نباخته پس تو هیچ شانسی در برابرش نداری..."
لوکی پوزخند زد...
_"مهم نیست که شانسی ندارم مهم اینکه هم من و هم تو مسئول اون اتفاق هستیم و باید درستش کنیم..."
هلیوس اخمی از روی تعجب کرد...
_"منظورت چیه؟ چه ربطی به من و تو داره؟"
لوکی هنوز هم پوزخند می زد...
_"اول به این سوالم جواب بده رابرت آس رو می شناسی؟"
هلیوس با شنیدن اون اسم چشم هاش درشت شد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد...
_"نه نمی شناسم..."
لوکی تک خندی کرد...
_"می دونستم اینو می گی اما فراموش نکن هلیوس تو الان رو به روی استاد دروغ ایستادی...تو اونو می شناسی و اونم تو رو خیلی خوب می شناسه...چون تو با کمک اون و نیروی تستراک به دنیای داستان ها اومدی درسته؟!"
هلیوس سعی کرد آروم باشه...روی صندلی نشست و به لوکی نگاه کرد...
_"اینو چطور فهمیدی؟ رابرت آس بهت گفت؟!"
لوکی روی مبل خم شد و به چشم های هلیوس نگاه کرد...
_"نه...اون باهوش تر از این حرف هاس که خودشو لو بده...حتی مطمئنم دوست پسرشم نمی دونست واقعیت چیه و رابرت واقعا کی هست..."
هلیوس چیزی نگفت و لوکی شروع کرد به راه رفتن داخل اتاق...
_"با اینکه من نمی دونستم ما فقط شخصیت های داستانی هستیم اما قوانین این جهان خیلی ساده هستن و یکی از اون قوانین اینه:موجوداتی که تو دنیای واقعی هستند نمی تونن به دنیای داستان ها بیان و همون موقع این سوال برام به وجود اومد اگه هلیوس واقعیه پس چطور تونسته به اینجا بیاد؟ حتی خودشو به عنوان یه شخصیت داستان جا بزنه تا اینکه به اسم رابرت آس برخوردم...رابرت آس هم یه شخصیت واقعیه
...اون روی پرژه ی دنیا های موازی کار می کنه و اتفاقی چیزی که خودش ساخته بود رازش رو فاش کرد...اون با نیروی تستراک تونسته بود به این دنیا بیاد و می خواست تو دنیای من حکومت کنه...این وسط تنها چیزی که فکرشو نکرده بود 'من' بودم...درسته؟"
هلیوس چشم هاشو بست و آه بلندی کشید...
_"رییس حتما عصبانی می شه که بفهمه تو از معامله ی ما با رابرت آس با خبر شدی..."
لوکی لبخند زد...به سمت تخت رفت و روش نشست...
_"رییس؟!"
مرد نفس عمیقی کشید...
_"در حقیقت من هلیوس واقعی نیستم...من فقط یه کالبد برای اونم..."
لوکی اخم کرد...
_"آه...باید می دونستم! هیچ خدایی چهره ی واقعیشو به بقیه نشون نمی ده..."
و بعد با نیشخند گفت...
_"می خوام همه ی حقیقت رو برام تعریف کنی کالبد هلیوس..."
مرد آه کشید...
_"همیشه می دونستم تو دردسر ساز ترین برده ای هستی که می تونم داشته باشم..."
لوکی نیشخند زد...
_"مسلما..."
[🤣 به قول دوستم: خوبه خودت میدونی!]
مرد نفس عمیقی کشید...
_"باشه برات تعریف می کنم...رابرت آس اولین نفری بود که تونست این کارو انجام بده و به اینجا بیاد...اربابِ من، هلیوس با اون معامله کرد و در ازای اینکه بتونیم تستراک رو به این دنیا بیاریم رابرت آس هم بهمون کمک کرد تا به این دنیا بیایم...ولی موضوع این بود که رابرت آس نمی دونست چرا ارباب من هلیوس می خواست به دنیای داستان ها بیاد..."
لوکی سرشو تکون داد...
_"اینجاشو خودم می دونم چون هلیوس دنبال سان شاین بود و چون سان شاینی که تو دنیای واقعی بود نابود شده بود تو به اینجا اومدی تا سان شاین رو پیدا کنی...همون طور که دفعه ی اولی که همو دیدیم برام تعریف کردی و فکر کردی می تونی منو گول بزنی...
هلیوس سرشو تکون داد...
_"درسته...اون یه معامله با رابرت آس بود و تموم شد...بقیش به ما ربطی نداشت..."
لوکی نفس عمیقی کشید...
_"تو و هلیوس هیچوقت به این فکر نکردین که چرا رابرت آس می خواد تستراک رو به این دنیا بیاره؟! با اینکه می دونستین اون سنگ چقدر خطرناکه؟!"
هلیوس شونه هاشو بالا انداخت...
_"ما کارِ مهم تری داشتیم یعنی پیدا کردن یه نفر که بتونه سان شاین رو بدزده..."
لوکی چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید...
_"تو و هلیوس به دنیای من مدیونین...برای همین باید بهم کمک کنین دنیامو برگردونم..."
مرد اخم کرد...
_"برگردونن اون دنیا چه سودی برای ما داره؟ تو اون دنیا هیچکس نیست که دوستمون داشته باشه...همه یا از ما می ترسن یا ازمون متنفرن..."
لوکی سرگیجه گرفت و با این حال سعی کرد صاف بشینه...
_"سود؟ بیشترین سودی که بهت می رسونه اینکه دنیای واقعی رو از دست رابرت آس نجات می دی چون مطمئن باش اون همین الان به اون دنیا برگشته و دوباره برای اومدن به دنیای داستان ها برنامه ریزی می کنه ولی این بار اون دیگه نیازی به تستراک یا هر سنگ دیگه ای نداره! اون تونسته تکنولوژی این کارو به دست بیاره و می دونی چی می شه؟ اون برای پول بیشترم که شده اون تکنولوژی رو می فروشه...اونوقته که دنیای داستان ها کاملا نابود می شه و این حکومت خیالی تو اینجا تموم خواهد شد!"
هلیوس دندون هاشو روی هم فشار داد...
_"این برای ما خیلی بد می شه..."
لوکی شونه هاشو بالا انداخت...
_"میلِ خودته...یا بهم کمک کن یا منتظر مرگت باش..."
هلیوس چند ثانیه فکر کرد...
_"لعنت بهت لوکی...تو همیشه با خودت دردسر میاری!"
و به سمت لوکی اومد...لوکی می خواست چیزی بگه که هلیوس دستش رو روی قلب او گذاشت و لوکی احساس کرد نیروی زیادی داره وارد بدنش می شه...فریاد کشید و از هلیوس فاصله گرفت...با بهت گفت...
_"چی کار کردی؟!"
هلیوس ابروشو بالا انداخت...
_"با اون بیماری ای که تو بدنته تو تا چند روز دیگه می مُردی با این کارم مرگت رو عقب انداختم...حالا هم بلند شو...باید بریم به خونه ی من..."
لوکی کمی احساس قدرت می کرد...با لبخند به هلیوس نگاه کرد...
_"ممنونم..."
هلیوس می خواست چیزی بگه که یک نفر شروع به در زدن کرد...صدای خشن مردی از پشت در شنیده شد...
_"به نام قانون این درو باز کنید! همین الان!"
هلیوس با نگرانی دستشو به سمت لوکی دراز کرد و لوکی هم که نمی دونست چه خبره دست مرد رو گرفت و هر دو ناپدید شدند...بعد از چند ثانیه اون دو در خیابان شلوغی ظاهر شدند و به سمت پیاده رو دویدند...
لوکی به اطرافشون نگاه کرد...
_"اونا کی بودن؟! چرا می خواستن دستگیرمون کنن؟!"
مرد به سمت تابلوی کنار خیابان رفت و به عکس هایی که به تابلو چسبونده شده بود نگاه کرد...
_"اونا بازرس بودن...تو چند ساعتی که اینجام هیچوقت نفهمیدم اونا چطور متوجه حضور یه فرد خارجی می شن و سریع اونو دستگیر می کنن...اونا دنبال تو هستن...حتما یه جایی خودتو لو دادی...ببینم اینجا با کسی حرف زدی یا از جادو استفاده کردی؟"
لوکی با دیدن عکس خودش روی تابلو که متحرک بود شوکه شد...با تعجب عقب عقب رفت...
_"خدای من! عکس هاشون متحرکه!"
هلیوس آه کشید و دست لوکی رو گرفت...
_"ساکت باش اگه نمی خوای اونا همین الان اینجا پودرت کنن..."
لوکی دنبال او به سمت کوچه ی تاریکی رفت و قبل از اینکه حتی متوجه بشه چطور خودش رو در یک خانه ی روستایی دید...با تعجب به اطرافش نگاه کرد...
_"چطور از وسط شهر یه دفعه اومدیم تو همچین خونه ای؟!"
هلیوس اهومی گفت...
_"برای همین گفتم اینجا با دنیای تو فرق داره...اینجا تصوراتن که دنیا رو می سازن..."
لوکی به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد...
_"از کجا معلوم اونا پیدامون نکنن؟!"
هلیوس به سمت میز رفت و کتابی رو از زیر برگه های زیاد درآورد...
_"مطمئنم اونا اینجا نمیان..."
لوکی اخم کرد...
_"و برای چی اومدیم اینجا؟"
هلیوس با دیدن کتاب لبخند زد...
_"به خاطر این..."
لوکی به سمت او رفت و به کتاب نگاه کرد...با تعجب گفت...
_"این که به زبان آزگارد نوشته شده...چطوری؟!"
هلیوس سرش رو تکون داد...
_"اینجا خونه ی یکی از محقق های اینجا بود که روی افسانه های اسکاندیناوی تحقیق می کرد..."
لوکی که می دونست هلیوس اهل مقدمه چینی زیاده به سمت تخت رفت و روش دراز کشید...دلش می خواست چشم هاشو می بست و از خواب بیدار می شد و همه ی اتفاقات زندگیش خواب بودند...
_"این چه ربطی به ما داره؟""
هلیوس نفس عمیقی کشید...
_"ربطش اینکه تو در این دنیا فقط یه افسانه ای!"
لوکی به چشم های نگران هلیوس نگاه کرد...
_"لطفا مثل یه خدای خوب اصل مطلب رو بگو هلیوس...من واقعا می خوام زودتر برم به اون دادگاه لعنتی!"
هلیوس آه کشید و به سمتش رفت و کتاب رو کنارش انداخت...
_"متوجه نشدی چی می گم لوکی؟! نویسنده ی دنیای تو، دنیای تو رو از روی این کتاب و شخصیت هاش نوشته پس معنیش اینکه این دنیا هم به احتمال زیاد از روی یک افسانه ی دیگه نوشته شده و همین طور دنیا های بعدی و بعدی و بعدی...تو و هر کسی که تو این دنیا ها زندگی می کنه فقط یه افسانه اس..."
لوکی با اینکه دوست داشت همین الان چشم هاشو ببنده و بخوابه گفت...
_"نویسنده ما رو از روی افسانه ها نوشته؟! درسته؟! پس چطور تونسته همه ی ما رو در یک دنیا کنار هم جمع کنه؟ این کار رو فقط یه خدا می تونه انجام بده..."
هلیوس شونه هاش رو بالا انداخت...
_"با اطمینان بهت می گم تو دنیای واقعی هیچ انسانی توانایی این کارو نداره و از بین خدا هایی که من می شناسم هیچ کدومشون بی کار نیستن که بیفتن دنبال نوشتن کتاب داستان برای یه عده بی کار تر از خودشون...این نه کار انسان هاست و نه خدا ها..."
لوکی نفسش رو با درد بیرون داد...
_"پس ممکنه اون دادگاهم الکی باشه و من هیچوقت نتونم نویسنده رو ببینم درسته؟!"
هلیوس سرش رو تکون داد...
_"برای همین می گم هیچوقت نباید پاتو بذاری تو اون دادگاه...به احتمال زیاد اون دادگاه یه نمایش مسخره برای سرگرم کردن نویسنده اس...اون فقط از آزار دادن شخصیت های داستان لذت می بره لوکی...:
[😁 سرگرمی های عجیب غریب نویسنده ها!]
لوکی چشم هاشو بست و آهسته زمزمه کرد...
_"فعلا نمی خوام به هیچی فکر کنم فقط می خوام بخوابم..."
هلیوس پتوی نازکی رو روش کشید...
_"تو علاوه بر دردسر ساز ترین برده ام بی چاره ترینشون هم هستی..."
لوکی خندید و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه چشم هاش بسته شد و خوابش بُرد...
YOU ARE READING
THΣ ƧЦПSINE(Thorki)
Fanfiction°فصل سوم از فیلمِیون: خورشیدی برای ما {فصل اول کامل} 🔹️نام: سان شاین(درخشش خورشید) 🔹️کاپل: ثورکی 🔹️ژانر: هیجانی، فانتزی، ماجراجویی، عاشقانه، اسمات 🔹️رده سنی: عام(به جز قسمت های مشخص شده) 🔹️تعداد قسمت: 10(فصل اول) 🔹️خلاصه: لوکی این بار سعی دا...