Season One: Episode Ten(End)

131 17 7
                                    


قسمت دهم
قلمروی اِلیس*
دنیای داستان ها

زن عصبانی شد...
_"باورم نمی شه منو فراموش کردی هلیوس! منم اِلیس! الهه ی کینه و دشمنی..."
و با غرور شروع به راه رفتن بین اون دو شد...
_"هر کینه و سیاهی ای که در این جهان وجود داره رو من به وجود آوردم...هر جایی که سیاهی هست من حضور دارم..."
هلیوس و لوکی به هم نگاه کردند و هم زمان گفتند...
_"امکان نداره تو الیس باشی!"
زن خندید و با خنده اش آسمون شروع به رعد و برق زدن کرد...
_"اوه لوکی بی چاره...هیچوقت فکرشم نمی کردی اون همه کینه ای که تو قلبته به خاطر من باشه نه؟!"
و همزمان دستش را به سمت قلب لوکی آورد و با اخم گفت...
_"ولی قلبت دیگه مثل سابق نیست! آه...کدوم الهه ای از من قوی تر بوده که تونسته به جای کینه، عشق رو جایگزین کنه؟! باورم نمی شه تو قلب سیاه تو جایی برای عشق باقی مونده باشه..."
هلیوس دست زن را پس زد...با ناراحتی و البته ترس گفت...
_"فکر کنم ما اشتباه اومدیم به قلمروی شما...ما می خواستیم بریم به دادگستری‌‌‌..پس همین الان برمی گردیم! ببخشید که مزاحمتون شدیم..."
لوکی هم لبخند مصنوعی زد و ناخودآگاه دست هلیوس را گرفت...انگار از الیس می ترسید! معلوم بود که می ترسید! اگه عشقی که تو وجودش بود به خاطر این الهه ی بد ذات از بین می رفت می تونست خودشو ببخشه؟
_"بله...بله..."
الیس جلوی اون دو تا رو گرفت و با پوزخند گفت...
_"نه...هیچ اشتباهی نشده...در دنیای داستان ها من به عنوان برگزار کننده ی دادگاه به نویسنده کمک می کنم...در حقیقت من رییس دادگستری هستم..."
و احترام کوتاهی به او دو گذاشت و نیشخند ترسناکی زد...
بعد با یک حرکت کتابی رو جلوی خودش باز کرد و قلمی در دست گرفت...
_"خب بگید ببینم شما دو تا از چی می خواستین شکایت کنین؟!"
لوکی و هلیوس با تعجب به هم نگاه می کردند...الهه ی کینه و دشمنی برگزارکننده ی دادگاه بود؟! این مسخره ترین چیزی بود که تا الان شنیده بودند...معلوم بود که اون ها هیچ شانسی نداشتن تا در برابر او پیروز بشن...
لوکی با شَک گفت...
_"دنیای من ناپدید شده...می خوام از نویسنده شکایت کنم تا دنیای من و البته شخصیت های داخلش رو برگردونه..."
الیس اخم کرد و بعد درِ کتاب رو بست...
_"امکان نداره دنیایی ناپدید شده باشه...نویسنده خیلی وقته هیچ دنیایی رو حذف نکرده..."
و تلفن همراهی رو از جیبش درآورد و با اخم به جفتشون نگاه کرد...
_"کدوم دنیا ناپدید شده؟!"
لوکی و هلیوس با دیدن تلفن تو دست زن با تعجب به هم نگاه کردند...لوکی گفت...
_"دنیایی که در اون سیاره زمین و همین طور تستراک وجود داره...جایی که خدای خدایان اودین به اون حکومت می کرد و من به عنوان پسر خونده اش اونجا زندگی می کردم..."
الیس به صفحه ی گوشیش نگاه کرد و نوچی کرد...
_"تا جایی که من تو پلتفرم مولتی ورس* می بینم همه ی دنیا ها دارن به خوبی کار می کنن و هیچ دنیایی تو صد روز گذشته ناپدید نشده..."
هلیوس اخم کرد...
_"نه! امکان نداره‌! اون دنیا نابود شد...همه ی شخصیت ها ناپدید شدن و به احتمال زیاد تا الان نصف دنیا کاملا سفید شده..."
الیس آه کشید و روی صفحه چند کلیک کرد...
_"من مسئولش نیستم ولی خب پلتفرم وی ورس تو آخرین ورژنش دوربین های اون دنیا رو هم در اختیار مردم قراره می دونه...می تونیم ببینیم که اون دنیا هنوزم وجود داره و مردم دارن زندگیشون رو می کنن..."
و به صفحه ی تلفنش نگاه کرد که با رنگ قرمز نوشته شده بود:
((دوربینی موجود نیست)) ((این دنیا دیگر به سرور اصلی ما متصل نیست))
الیس اوپسی کرد و بشکن زد...
قبل از اینکه لوکی و هلیوس بفهمن چه اتفاقی افتاده اون ها در یک مکان دیگه بودند...
با تعجب به اطرافشون نگاه می کرد..‌.اونجا بزرگ ترین کتابخونه ای بود که اون دو تا به حال دیده بودند...لوکی با تعجب به اِلیس نگاه کرد و پرسید...
_"اینجا دیگه کجاست؟!"
الیس نیشخند زد...
_"اینجا قلمروی خداییه که مسئول همه چیز در مولتی ورسه‌...چند ثانیه صبر کنید تا خودش بیاد..."
و بعد داد زد...
_"مورفیوس!*"
انقدر صداش بلند بود که باعث شد لوکی و هلیوس گوش هاشونو بگیرند...
چند ثانیه بعد مردی سیاه پوش از پشت سر پیداش شد...صورت بی حسش و همین طور سفیدش چیزی نبود که هلیوس و لوکی بتونن نادیده بگیرن...
_"فقط یک نفر هست که می تونه تو قلمروی من این طوری منو صدا بزنه و اون تویی الیس!"
الیس با لبخند به سمت او برگشت و بهش چشمک زد...
_"ببخشید رویای ابدی که بدون دعوت به اینجا اومدیم اما یک مسئله ی مهم پیش اومده که فکر کنم فقط تو می تونی حلش کنی..."
لوکی با دهن باز به مرد نگاه می کرد و با تعجب گفت...
_"بعد از دیدن الیس اصلا انتظار رویای ابدی* رو نداشتم...هر چند کاملا طبیعیه...ما الان تو دنیای داستان ها هستیم و نویسنده هر چقدر شخصیت می خواسته به داستان اضافه کرده‌..."
[👻 البته که همین طوره لوکی!]
مورفیوس به لوکی نگاه کرد...نگاه نافذش که تا عمق وجود لوکی رو نگاه می کرد باعث ترسش شد...
_"لوکی پسر اودین...هیچوقت انتظار نداشتم که تو به قلمروی من بیای و البته...شما کی هستین؟! نمی تونم هیچ نام و نشونی ازت پیدا کنم...عجیبه که الان در دنیای داستان ها حضور داری..."
هلیوس لبخند ظاهری ای زد...
_"هلیوس...خدای خورشید..."
الیس آه کشید...
_"آشنایی رو بذارین برای بعد...مورفیوس آخرین باری که یک دنیا رو از دنیای داستان ها پاک کردی کِی بود؟!
مورفیوس لبخند زد‌...
_"تو صد روز گذشته هیچ دنیایی پاک نشده..."
و بعد لبخند زد...
_"بر عکس همیشه که نویسنده برای باز کردن فضا در ذهنش چند دنیا رو به طور کامل حذف می کرد این بار هیچ دنیایی ناپدید یا متوقف نشده...چطور؟ اتفاقی در پلتفرم افتاده؟ نکنه باز اون برنامه نویس احمق کد های دنیا هارو جا به جا وارد کرده؟"
الیس اخم کرد...
_"کاش همین طور بود...اما اتفاق وحشتناکی افتاده...این دو نفر ادعا می کنن دنیاشون ناپدید شده و من نتونستم با هیچ دوربینی اون جهان رو ببینم‌..."
مورفیوس هم اخم کرد و با تعجب تلفن همراهمش رو درآود...
_"کُد دنیا رو بگو اِلیس..."
اِلیس کُد رو از حفظ گفت...
_"21_345678"
مورفیوس ارقام رو وارد پلتفرم کرد و با تعجب به دوربین ها نگاه کرد...همه جا تقریبا سفید شده بود...این دنیا نه تنها متوقف بلکه داشت از حافظه ی نویسنده پاک می شد و این امکان نداشت...به اِلیس نگاه کرد و اخم کرد...
_"واقعا دنیاشون ناپدید شده اما من نمی فهمم چطور یه دنیا با اون همه موجودات جور وا جور و عجیب غریب ناپدید شده و من خبر ندارم...این اولین بار تو هزار سال اخیره که این اتفاق می افته...نویسنده نمی تونه دنیایی به این بزرگی رو به فراموشی بسپاره..."
الیس نیشخند زد...
_"شایدم دیگه بهت اعتماد نداره و خودش داره کاراش رو انجام میده هوم...راستشو بگو...نکنه با هم دعوا کردین؟"
مورفیوس آه کشید...
_"اِلیس! یادت باشه تو این مورد اصلا باهام شوخی نکنی..."
الیس لب هاشو جمع کرد...
_"ببخشید آخه می دونی دلم برای هیجان تنگ شده..."
مورفیوس ابروشو بالا انداخت‌‌...
_"تو همین دو روز پیش با نقشه ی قبلی ملکه ی انگلستان رو کُشتی تا بین ورثه اش دعوا راه بندازی و کل انگلستان رو تو هرج و مرج فرو ببری! به همین زودی حوصله ات سر رفت؟"
الیس با حالت قهر روی یه صندلی نشست...
_"اون پیرزن باید زود تر از اینا می مُرد...من فقط کاره درست رو کردم..."
مورفیوس با تاسف سرش رو تکون داد...
_"همین کاره تو باعث بهم ریختن زندگی میلیون ها نفر شد اِلیس! درصد خواب های ترسناک مردم به خاطر تو بالا رفته و البته که دیدن رویا های شیرین بعد از اون خیلی پایین اومده..."
هلیوس که دیگه طاقت نداشت داد کوتاهی زد...
_"بس کنید دیگه! فکر می کنید برای ما مهمه که ملکه انگلیس مُرده و مردم دارن کابوس می بینن؟!"
و بعد به لوکی نگاه کرد...
_"ما باید هر چه زود تر اون دنیا رو برگردونیم چون لوکی زیاد بیرون دنیای خودش زنده نمی مونه..."
الیس نفس عمیقی کشید...
_"اون همین الانشم به خاطر سنگی که تو وجودش داره زنده مونده هلیوس...اون تقریبا مُرده..."
و بعد جیغ زد...
_"صبر کن ببینم! سان شاین رو چطور به دنیای داستان ها بُردی؟ این امکان نداره!"
مورفیوس هم با تعجب به جفتشون نگاه کرد...
_"شما یه سنگ واقعی رو آوردین اینجا؟!"
هلیوس سرفه ی کوتاهی کرد...
_"فعلا اهمیتی نداره..."
مورفیوس نفس عمیقی کشید...
_"باورم نمیشه همه چیز در هرج و مرج فرو رفته و من نمی دونستم..."
الیس لبخند زد...
_"برعکس تو من خیلی هم خوشحالم...بالاخره وقتشه دنیای واقعی یه تکونی بخوره..."
لوکی به خاطر ضعفی که ناگهان دوباره به جونش افتاده بود به سمت صندلی رفت و روی صندلی نشست...
_"ما باید بریم پیش نویسنده و باهاش حرف بزنیم...شاید اینطوری دنیای منو به یاد بیاره و بتونیم برش گردونیم..."
مورفیوس با ناراحتی گفت:
_"اما تو نمی تونی زیاد اون بیرون دووم بیاری...شاید حتی زمان مرگت رو جلو بندازی..."
لوکی لبخند تلخی زد...
_"مهم نیست که من زنده بمونم یا بمیرم...باید دنیامو و همین طور خانواده مو برگردونم..."
مورفیوس سرش رو تکون داد...
_"درک می کنم..."
و بعد به هلیوس نگاه کرد...
_"تو یه انسان واقعی هستی...بگو ببینم چطور تونستی از مرز های حقیقت و داستان رد بشی و پاتو بذاری اینجا؟"
هلیوس با نگرانی به لوکی نگاه کرد...
_"از یه نفر که کارش این بود کمک گرفتم...رابرت آس..."
الیس به مورفیوس نگاه کرد...
_"تو حتما می شناسیش نه؟"
مورفیوس کمی فکر کرد و بعد با اخم گفت:
_"رابرت آس رو می شناسم اما اون‌...صبر کنید..."
و پشت میزش رفت و لپ تاپشو روشن کرد و بعد از زدن چند تا دکمه گفت:
_"بیاین خودتون ببینین..."
هلیوس زود تر به سمت لپ تاپ رفت و به عنوان خبری نگاه کرد...
((رابرت آس، مرد میلیونر که روی پرژه ی الماس غرب کار می کرد در سانحه ی تصادف به کُما رفت))
هلیوس اخم کرد...
_"پس اگه رابرت آس واقعی الان تو کُماست کی داره نقش اونو بازی می کنه؟"
قلب لوکی با شنیدن این حرف تیر کشید...با ناامیدی گفت...
_"امکان نداره بتونیم پیداش کنیم...اون تو دنیای من هم ناپدید شد درسته؟ شاید یکی از شخصیت های دنیا های دیگه بود که تونسته بود به دنیای ما راه پیدا کنه..."
الیس آه کشید...
_"آروم باش! فراموش کردی الان تو قلمروی رویای ابدی هستیم؟! هیج انسان یا موجودی تو این دنیا وجود نداره که اون نشناسه...ما حتما می تونیم پیداش کنیم..."
لوکی چشم هاشو بست...دوباره سردش بود و احساس می کرد هر لحظه قراره یخ بزنه...
با قرار گرفتن پتویی دور بدنش چشم هاشو باز کرد...مورفیوس با اینکه لبخند نمی زد اما واقعا مهربون بود...
_"تو باید استراحت کنی..."
لوکی سرشو به معنی نه تکون داد...
_"خواهش می کنم بذار نویسنده رو ببینم...باید دنیامو نجات بدم..."
مورفیوس سرش رو تکون داد...
_"من اینو نمی فهمم که چی باعث شده دنیای شما پاک بشه در حالی که همه چیز خوب میش می رفت و داستان قرار بود به جاهای خوبش برسهولی ناگهان به طور ‌کامل ناپدید شد..."
هلیوس به سمت لوکی رفت و دست های سرد لوکی رو گرفت...
مورفیوس چشم هاشو بست تا فکر کنه...بعد از چند دقیقه که در سکوت گذشت گفت...
_"فهمیدم...نویسنده یه چیزه خیلی مهم در مورد دنیای شما رو فراموش کرده...الیس یادته سر مولتی ورس شماره دو چه اتفاقی افتاده بود؟"
الیس سرش رو تکون داد...
_"نویسنده عدد روی دیوار رو فراموش کرده بود و همین باعث نابودی کامل اون مولتی ورس شد...درسته! حق با توعه! نویسنده یه چیزی رو فراموش کرده اما چی؟!"
لوکی گفت...
_"باید با خود نویسنده حرف بزنم...شاید با دیدن من همه چیز یادش بیاد و دنیای من نابود نشه..."
هلیوس با نگرانی گفت...
_"لوکی اما تو، تو دنیای واقعی..."
لوکی لبخند زد...
_"می دونم...ولی باید اونا رو نجات بدم...من به نجات خودم فکر نمی کنم..."
الیس چشم هاشو تو حدقه چرخوند...
_"این شخصیت های حماسی واقعا شورشو درآوردن...خیلی خب...آماده باشین که قراره بریم دنیای واقعی..."
و با یک بشکن همه شون داخل خیابانی ظاهر شدند...
مورفیوس به اطرافشون نگاه کرد و بعد از اون به لوکی نگاه کرد...
_"نويسنده تو خونه ای که روبه روی ما و اون طرفه خیابونه زندگی می کنه...
221 بی..."
لوکی اخمی از روی تعجب کرد...
_"این پلاک خیلی آشناعه..."
مورفیوس لبخند زد...
_"نویسنده حتما آدرسی رو انتخاب می کنه تا برای همه آشنا باشه...اینطور نیست؟"
لوکی لبخند زد و به جلو حرکت کرد...
_"بیا بریم هلیوس..."
اما هلیوس از سرجاش حرکت نکرد...لوکی به سمتش برگشت و گفت:
_"افراد داخل اون خونه فکر می کنن من مُردم...پس بهتره مزاحمشون نشم...تازه اونا منو دشمن خودشون می دونن...پس اگه منو ببین مطمئنم بهت کمک نمی کنن..."
لوکی اخم کرد...
_"واقعا از من می خواین تنها برم و در بزنم؟ اصلا من چطور می تونم با آدم بزرگی مثل اون روبه رو بشم؟"
مورفیوس لبخند زد...
_"نگران نباش...اون خیلی مهربونه..."
لوکی چشم هاشو بست و با آخرین توانش سنگ سان شاین رو فراخوند و چند ثانیه بعد سنگی با درخشش زیاد جلوی چشم همه‌شون پدیدار شد...
لوکی می دونست اگه اون سنگ رو به هلیوس بده زود تر می میره اما نمی خواست زیر قولش بزنه...باید به قولی که پنج سال پیش داده بود عمل می کرد...
هلیوس با نگاه غمگینش به لوکی نگاه می کرد...
_"نه لوکی..."
لوکی لبخند زد...
_"سنگ رو بگیر و برای اربابت ببر...مطمئنم اون تا الان هم خیلی عصبانی شده..."
هلیوس سرشو به معنی نه تکون داد...
_"لوکی می دونی که اگه اونو ازت بگیرم دیگه نیرویی تو وجودت باقی نمی مونه؟! اینطوری زود تر می میری!"
لوکی لبخند زد...
_"زنده بودن من چه اهمیتی داره وقتی همه ی اطرافیانم ناپدید شدن؟"
هلیوس چشم هاشو بست و سنگ داخل دستش قرار گرفت...
لوکی با احساس اینکه اون نیرو از بدنش خارج شد سرفه ی کوتاهی کرد...
مورفیوس به لوکی نگاه کرد...
_"درسته که اینجا هیچ تفاوتی با زمین نداره اما توجه کن که تو فقط یه شخصیت داستانی هستی...نمی تونی زیاد اینجا بمونی و البته نمی تونی به هیچ کس یا هیچ جایی صدمه برسونی وگرنه این دنیا نابودت می کنه..."
لوکی سرش رو تکون داد...یقه ی پالتوش رو بالا داد و به هلیوس نگاه کرد...
هلیوس با لبخند گفت...
_"سلام منو به شِرلی برسون..."
لوکی بدون اینکه توجه کنه از خیابون رد شد و با تردید کوبه ی در رو به صدا درآورد...چند ثانیه بعد صدای مردی رو شنید...
_"کیه؟"
لوکی چیزی نگفت و در باز شد...
مرد پشت در با دیدن او ناگهان فریاد زد...
_"شرلوک! بیا پایین!"

پایان فصل اول


●●●●
سخن نویسنده:

خب خب خب خب!
😃 کی فکرشم می کرد داستان به اینجا برسه؟
کلی شخصیت جالب و جذاب کنار هم جمع شدن تا به من تو نوشتن این فن فیک کمک کنن و از همشون ممنونم...
این فصل چطور بود؟
آخرش چطور؟ فکرشو می کردید شما رو ببرم به 'خیابان بیکر 221B' ؟
جایی که هممون خاطرات زیادی داخلش داریم؟

توضیحات:

*هلیوس:
در افسانه ی یونان باستان خدای خورشید نام گرفته.

*الیس:
در افسانه ها به الهه ی کینه و دشمنی شهرت داره.

*مورفیوس(رویای ابدی):
شخصیت اون همون 'مرد شنی' هست که مسئول رویا های انسان ها معرفی شده و می تونه ما رو با رویاهامون بشناسه...

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jan 10 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

THΣ ƧЦПSINE(Thorki)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora