Season One: Episode Six

184 39 36
                                    

💎فصل اول: سان شاین 💎
قسمت ششم

ساعت ۸:۴۵ دقیقه شب
کهکشانWQY12_سیاره سرخ
محله ی کارگر ها

ثور از انبار بیرون اومد و شروع به دویدن کرد...
نمی دونست باید کجا بره اما فعلا می خواست از اونجا دور بشه...از بین کوچه های تاریک رد شد تا اینکه به خیابون رسید...به خاطر نور قرمزی که کل اون خیابون رو روشن کرده بود تعجب کرد...وقتی وارد پیاده رو شد با بهت سرجاش میخکوب شد...
اونجا محله ی چینی ها بود؟!
چند ثانیه به اطراف نگاه کرد تا هضم کنه تو یه سیاره ی کوچیک اونم تو یه کهکشان بی نام و نشون چرا باید محله ی چینی ها وجود داشته باشه...
_"واو! این چینی ها قبل همه این سیاره رو هم گرفتن!"
ثور به راهش ادامه داد تا شاید بتونه ردی از لوکی پیدا کنه...واقعا نمی دونست چرا لوکی حتی یک بارم حقیقت رو بهش نمی گه...
داشت از کنار یک خونه رد میشد که همون آدم هایی که گرفته بودنشون رو دید...
ثور سریع پشت دیوار قایم شد...
_"خُب خوبه باز تونستم پیداتون کنم...ببینم اینجا چی داریم..."
ثور نیشخند زد...
_"شما ها دیگه انسانین...راحت از پستون بر میام..."
ثور از پشت دیوار بیرون اومد و سوت زد...
_"هی! من اینجام عوضی ها!"
اون افراد با اخم به سمتش اومدن و سعی کردن بگیرنش اما ثور فقط با چند تا مشت همه رو این طرف و اون طرف پرت کرد...
_"کم کم داشت یادم می رفت چقدر قدرتمندم..."
ثور در خونه رو آروم باز کرد و وارد خونه شد...هیچکس اونجا نبود اما از طبقه بالا صدا میومد...ثور خوب به صدا گوش داد...
اون صدای یه زن بود که مشخص بود عصبانیه...
_"یادته چی بهم گفتی لوکی؟ قرار شد اگه بتونی از اینجا فرار کنی منو با خودت ببری...اما توی عوضی...ها! منو اینجا ول کردی..."
ثور اخم کرد...تو ذهنش گفت"چرا وقتی میدونین اون همیشه بهتون خیانت میکنه باز بهش اعتماد میکنین؟!"
[یکی باید اینو به خودت بگه]
صدای گرفته ی لوکی به گوش ثور رسید...
_"من...نگفتم تو رو با خودم می برم...گفتم اگه شد تو رو می برم..."
صدای ناله ی دردناک لوکی باعث شد ثور بخواد سریع از پله ها بالا بره و در اتاق خواب رو باز کنه اما حرف اون زن باعث شد به فکر فرو بره...
_"خُب پس چرا برگشتی؟! آها...یادم نبود...تو به خاطر ترس از هلیوس اومدی اینجا...حتما اون فهمیده که تو دنبال سان شاینی و داره دنبالت می گرده...تو هم اومدی اینجا تا از دستش در امان باشی..."
ثور اخم کرد تو ذهنش با خودش حرف می زد"هلیوس! خدای خورشید...پس اون صاحبِ سان شاینه...ولی لوکی چرا دنبال اون سنگه؟ شاید ربات ها دنبال اون سنگن...یا شاید لوکی می خواد از قدرت اون سنگ سوء استفاده کنه!"
ثور دیگه طاقت نیاورد و از پله ها بالا رفت...
لوکی با صدای لرزونی گفت...
_"نه...اشتباه نکن...من هیچ ترسی از اون ندارم...اون فقط یه خدای تقلبیه...من اومدم اینجا تا..."
قبل از اینکه لوکی حرفشو تموم کنه ثور در رو باز کرد و وارد اتاق خواب شد...
_"من اومدم لوکی!"
[🙂 چرا احساس می کنم ثور خنگ شده...این چه دیالوگیه...]
زن چاقو رو به سمتش گرفت...
_"آه...توی مزاحم از کجا پیدات شد...یعنی اون مردای گنده نتونستن از پس تو بر بیان...احمقا..."
لوکی نفس عمیقی کشید...ولی توی چشم هاش خوشحالی موج میزد...
_"من داشتم مذاکره می کردم نیازی نبود بیای..."
ثور لبخند جذابی زد...انگار با دیدن لوکی تو اون وضعیت ذوق کرده بود...
_"آره می بینم...همین که با پاهات به سقف آویزون شدی نشون میده خوب عمل کردی..."
زن به سمت ثور اومد و چاقو رو به سمتش گرفت...
_"تو دیگه کدوم خری هستی؟!"
لوکی جواب داد...
_"برادرمه..."
[نه...تو رو خدا نگووووو ناتنی!😂]
ثور تک خندی کرد...
_"ناتنی...البته..."
لوکی آه کشید...
_"می دونستم اینو میگی..."
زن خندید...
_"اوه...پس تو همونی که بهش تجاوز کردی..."
ثور لبخندش محو شد و به لوکی نگاه سرزنشگری کرد...
_"تو باید به همه بگی من چیکار کردم؟! انقدر اون کار جذاب بود؟"
[جذاب چیه...از شدت زشتی از توی داستان حذف شد...]
لوکی در حالی که چشم هاش داشت تار میشد آروم گفت...
_"من بهش نگفتم..."
زن ابروشو بالا انداخت...
_"راست میگه اون بهم نگفته...نویسنده ی داستان بهم گفته..."
ثور خیالش راحت شد و لبخند زد...
_"هوف...پس تو هم باهاش حرف میزنی...فکر کردم فقط خودمم...خیالم راحت شد"
[سلامممم!]
لوکی نزدیک بود گریه کنه...
_"عالی شد حالا با دو تا دیوونه طرفم..."
زن اخم کرد...
_"چقدر حرف میزنی...فکر نکن ازت گذشتم...هنوزم باید تقاص کاری که با مردم اینجا کردی رو پس بدی..."
ثور جدی گفت...
_"اون همین الانم داره تقاص پس میده...یه ماده تو بدنشه که به زودی اونو می کشه...پس زیاد نگران نباش..."
لوکی چشم هاشو بست...
_"به جای این حرفا بیا منو آزاد کن! همیشه از اینکه ببینی من تو دردم خوشحال میشی نه!"
ثور به زن نگاه کرد...
_"لطفا آزادش کن..."
زن با چاقو طناب رو برید...لوکی روی زمین افتاد...
_"پس خودش داره میمیره...دیگه نیازی نیست من بکشمش...چه خوب که نویسنده همه رو به سزای اعمالشون میرسونه..."
لوکی روی زمین از درد ناله کرد...
_"از جفتتون متنفرم!"
ثور چشمک زد...
_"اما لوکی شخصیت اصلیه..."
زن به لوکی نگاه خریدارانه ای کرد...
_"چه کسی هم شخصیت اصلیه...نوچ نوچ نوچ..."
[خیلی هم دلت بخواد😇]
ثور به سمتش رفت و با نگرانی طناب هارو از دورش باز کرد...
_"حالت خوبه؟"
لوکی در حالی که دلش می خواست دست های ثور رو پس بزنه گفت...
_"بهم دست نزن!"
اما ثور اونو تو بغلش گرفت و بلند شد...رو به زن گفت...
_"ما باید یه جا پنهان بشیم تا دوستامون پیدامون کنن..."
زن سرشو تکون داد...
_"فعلا می تونین همین جا بمونین اون ربات ها پاشونو اینجا نمی ذارن..."
ثور کمی خیالش راحت شد...
_"ولی ممکنه بیان دنبال ما...ما از زندان فرار کردیم..."
زن سرشو تکون داد...
_"به همه ی افرادم میگم اگه حرکت مشکوکی دیدن سریع بهمون خبر بدن...نگران نباش...اینجا منطقه ی انسان هاست...ربات ها اینجا جایی ندارن..."
لوکی احساس کرد گوش هاش دارن کر میشن...صدایی از درون شروع به صحبت باهاش کرد:
《اگه پیدات کنم می کشمت...قول میدم...》
صدای توی ذهنش قطع شد و یک قطره اشک از چشم لوکی افتاد...
ثور متوجه شد اون یک دفعه تغییر کرد اما نمی خواست چیزی بهش بگه...
اونو روی تخت گذاشت و بدنشو صاف کرد...
لوکی چشم هاشو بست...
_"ممنونم..."
ثور به شوخی گفت...
_"خیلی وقت بود اینو از زبونت نشنیده بودم..."
لوکی لبخند محوی زد و احساس کرد دنیای دیگه ای پشت چشم هاش منتظرشه...به خاطر خستگی خوابش برد...
ثور وقتی مطمئن شد اون خوابه دستشو گرفت...
_"چطور ما از اون زندگیِ آروم به اینجا رسیدیم..."
....
ساعت 10 صبح
سیاهچاله ی venues
فضاپیمای انتقام جویان

THΣ ƧЦПSINE(Thorki)Where stories live. Discover now