Ghost Of You

61 6 0
                                    

کم کم چشماشو باز کرد و چندبار پلک زد تا دیدش واضح بشه
به سختی به ساعت کنار تخت نگاه کرد تقریبا عصر شده بود بدنش و چرخوند و به طرف دیگه تخت که کاملا مرتب بود نگاه کرد با نگرانی از جاش بلند شد و همون موقع هزارتا فکر مختلف توی سرش جا به جا میشد
نکنه دیر کرده نکنه کلا دیروز و خواب بوده و از دستش داده. پله هارو یکی دوتایی رد کرد و با دیدن پسری که با موهای بسته روی کاناپه چهارزانو نشسته بود و کتاب میخوند نفس راحتی کشید و اینبار راحت از پله ها پایین رفت
لوک با شنید صدای قدمای اشتون نگاهش و از نوشته های کتاب برداشت و با لبخند همیشگیش به اشتون نگاه کرد از جاش بلند شد و روی به روی اشتون که انتهای پله ها متوقف شده بود ایستاد
با دیدن صورت آشفته و نگرانش دستش و بالا آورد تا صورت اشتون و لمس کنه اما بین راه عقب کشید
اشتون با اینکار لوک لبخند محوی زد و زیر لب صبح بخیر گفت
لوک متقابلا جواب داد و کنار رفت تا اشتون رد شه
خودش به سمت کاناپه رفت و دوباره مشغول خوندن کتابش شد
اشتون توی آشپزخونه دنبال ماگش میگشت اما با دیدن ماگ سفید رنگ لوک که هات چاکلت تهش تقریبا خشک شده بود و برق لب مخصوصش روی لبه لیوان برق میزد چشماش و چرخوند و سمت لوک برگشت
-لوک رابرت ایروین تو قصد نداری لیوانت و بشوری؟ هر روز صبح توی همین لیوان هات چاکلت میخوری بدون اینکه بشوریش وات د هل دارلینگ؟
تنها جوابی که از لوک دریافت کرد خنده شیرینش بود که توی خونه پیچید همین خنده باعث شد اخم روی صورت اشتون زیاد دوام نیاره و کم کم محو شه
چندسالی میشد که باهم زندگی میکردن اما همیشه این اشتون بود که مواظب اوضاع بود تا همه چیز خوب پیش بره لباسا مرتب باشن، غذا ها فاسد نشن، از همه مهمتر لوک چیزیش نشه اما خب انگار زیاد موفق نبود
بعد از پر کردن ماگ مشکی رنگش با قهوه اسپرسو پیش لوک رفت و با فاصله کنارش روی کاناپه نشست تیوی و روشن کرد و مشغول دیدن شد
لوک بعد از مدتی کتابش و بست به سمت اشتون چرخید و با چشمای دریاییش بهش خیره شد
اشتون اول هیچ عکس العملی نشون نداد اما بعد از چند دقیقه که دید لوک نمیخواد دست از زل زدن بهش برداره با خنده ماگش و روی میز گذاشت و به سمت پسرش چرخید
دستش رو بالای کاناپه تکیه داد و متقابلا به لوک خیره شد
خورشید چشماش با گره خوردن به اقیانوسی های لوک بیشتر از قبل درخشید و لوک میتونست قسم بخوره که اون برق و توی نگاهش دیده
-لیتل اوشن چیزی شده؟
با صدای اشتون از فکر بیرون اومد و ابروهاش و توی هم کشید
-اشتون ایروین امروز چه روزیه؟
دست به سینه و منتظر به لوک نگاه کرد
اشتون با اینکه میدونست چه روزیه اما به روی خودش نیاورد چرا دروغ هنوزم از اینکه لیتل اوشنش و حرص بده لذت می‌برد
-خب امروز دوشنبس؟
همونطور که انتظار داشت لوک دندوناش و روی هم فشار داد و با حالت کیوتی بینیش و چین داد و شونه هاشو جمع کرد
-اش امروز تولدمه گاد باورم نمیشه یادت رفته
اشتون تک خنده ای کرد که تلخی توش موج میزد ماگ قهوه‌اش و از روی میز چنگ زد و بین دستاش فشارش داد و جرعه ای ازش خورد تا تلخی درونش و خاموش کنه ولی انگار امکان پذیر نبود
نفس عمیقی کشید و خودش و مشغول نگاه کردن به حباب های داخل لیوان نشون داد
لوک که تا اون لحظه با قهر با تیوی زل زده بود با ناراحتی و دلسوزی به سمتش برگشت اشتون نفساشو عمیق بیرون میداد و سعی میکرد آروم شه صدای لوک بیش از قبل بهمش ریخت
-امروز باید برم یکم دیگه غروب میشه و...
اشتون ماگ و روی میز ول کرد و دستاشو روی گوشاش فشار داد نمیخواست بشنوه چشماشو بست حتی نمیخواست ببینه بعد از چند دقیقه که یکم آروم شد از جاش بلند شد و رو به روی پسری که گویا امروز برای آخرین بار میتونست ببینتش ایستاد نگاهش تموم اجزای صورتش و هدف گرفته بود. موهای طلاییش که با کش پشت سرش فیکس شده بود، چشمای دریاییش که خیلی وقت بود هیچ حسی توشون پیدا نمیشد اما هنوزم به اندازه کل دنیا براش ارزش داشت لباش صورتیش که یکم از هم فاصله گرفته بود انگشتاش که کمی تپل بود.
همه ی اینا از لوک یه فرشته کامل می‌ساخت.
چشماش و بست و به سختی نگاهش و از لیتل اوشنش گرفت گوشیش و برداشت و اهنگی که میخواست و روی پخش خونه گذاشت لوک بی هدف به اشتون نگاه میکرد و تموم حرکاتش و زیر نظر گرفته بود
کل روز و منتظر اشتون بود واشتون کل روزشو خواب بود لوک کاملا درک میکرد که چرا این چند روز اشتون زیاد میخوابید
دیشب به زور قرص خوابش برده بود و طبیعی بود که امروز بخواد تا این موقع بخوابه
تنها کاری که لوک میتونست موقعی که اشتون خوابه انجام بده نگاه کردن به صورت غرق خوابش بود و حفظ کردن تموم جزئیات صورتش بدون هیچ لمسی.
وقتی به خودش اومد دست اشتون جلوش دراز شده بود با تعجب نگاهش و از دستش به چشماش سوق داد
-اشتون ما نمیتونیم همدیگه رو لمس کنیم میدونی...
اشتون باز هم نذاشت لوک حرفشو تموم کنه دستش و گرفت و از روی کاناپه بلندش کرد دست دیگش و روی پهلوی لوک جا داد و به خودش نزدیکش کرد
-dance with me
لوک لبخند زد و گرمایی روی دستش حس کرد
لوک حسش کرد، دست اشتون گرم بود و لوک حسش کرد.
با تعجب و یکم خوشحالی به اشتون نگاه کرد اما اشتون فقط لبخند تلخی تحویلش داد و سرش و به نشونه منفی تکون داد
اشتون هیچی حس نمیکرد دستای لوک انگار که اصلا توی دستش نبود حتی سرما یا گرمایی هم حس نمیکرد
با اینکه جفتشون میدونستن این لمس کردنشون لوک رو مجبور میکنه که زودتر بره اما خب...روز آخر بود کی اهمیت به این قانونای مسخره میداد
عشق که قانون سرش نمیشد
اشتون شروع کرد به تکون دادن بدنش با ریتم
لوک سرش و روی شونه اشتون تیکه داد و چشماش و بست
صدای اشتون توی گوشش پیچید که با اهنگ میخوند
"So I drown it out like I always do
Dancing through our house with the Ghost of You
And I chase it down, with a shot of truth
dancing through our house like they did with you"
لوک سرش و به شونه اشتون فشار داد و عطرش و بو کشید
صدای اشتون باعث شد چشماشو باز کنه اینبار با اهنگ نمیخوند
-اینا همش تقصیره منه اگه پارسال بیشتر مراقبت بودم اگه به موقع ماشین و نگه میداشتم الان...الان...
بغضی که گلوش و گرفته بود بیشتر از این اجازه نداد ادامه بده
لوک با ته صدایی که براش مونده بود زمزمه کرد و گرچه اشتون حسش نمیکرد اما شروع کرد به نوازش کردن کمرش
-هیچی تقصیر تو نیس هیزل ایز تقصیر تو نیس
اونا تقریبا کل خونه رو با همین اهنگ رقصیدن و در آخر جلوی پنجره سراسری سالن اصلی ایستادن بدون اینکه هیچ تغییری توی حالتشون بدن
لوک سرش و بلند کرد و دستش و روی گونه اشتون گذاشت حلقه نقره ای رنگ با برخورد نور خورشید که نزدیک غروبش بود برق زد
نور نارنجی کل اتاق و پر کرده بود
بدن لوک جلوی چشمای اشتون درحال محو شدن بود‌ و تنها کاری که ازش برمیومد بخاطر سپردن صورت لیتل اوشنش بود
سد اشکاش بالاخره شکسته شد و گونه هاش خیس شد‌ لوک حتی نمیتونست اون مرواریدا رو از روی صورتش کنار بزنه
با انگشتاش صورتش و نوازش کرد اما اشتون...هنوزم چیزی احساس نمیکرد و این باعث شدت گرفتن اشکاش شد.
-تولدت مبارک اوشن کوچولو
با صدای گرفته ای زمزمه کرد لوک لبخند تلخی تحویلش داد
اشتون دنبال کلمات میگشت دنبال حرفی میگشت که تکراری نباشه اما مگه چیزی برای گفتن داشت؟چی میتونست بگه؟چیزی بود که یه روح ندونه؟مگه روح ها همه چی و نمیدونن؟پس چی بگه؟
-دوست دارم لیتل اوشن
همون تکرار همیشگی همون جمله تکراری همون نیک نیم قبلی هیچ چیز عوض نشد.
این تنها تکراری بود که هیچوقت تکرار محسوب نمیشد
هرچند که هردوشون میدونستن نسبت به هم چه حسی دارن اما انگار هیچوقت نیازشون به شنیدن این جمله بر طرف نمیشد.
-منم دوست دارم شاینی سان
لوک فرصت گفتن همین جمله رو داشت و برای آخرین بار لباش رو روی لبای اشتون گذاشت و آروم آروم محو شد


________________
های
خب اولین بوک منه که تو واتپد اپ کردم... امیدوارم دوسش داشته باشین
خودم این وانشات و خیلی دوس دارم و برای همین تصمیم گرفتم بوک رو با گوست او یو شروع کنم ولی خب قرار نیس همه وانشاتا اینجوری غمگین و باشه یکم راه بیوفتم بقیه وانشات هارو هم اپ میکنم به زودی:)
Peace.

lashton's oneshotsWhere stories live. Discover now