deja vu

32 4 0
                                    

هر کس درد رو به گونه ای توصیف میکنه. درد رو هر فرد هم میتونه به هزاران گونه دیگه برای خودش بیان کنه. درد اشکال متفاوتی داره و منشا خیلی چیزاس؛ اما تاحالا دژاوو رو توی چیزی که توی خیالت بوده حس کردی؟
هوا تقریبا داشت رو به تاریکی میرفت. خورشید کم کم خودش و پشت کوه ها پنهان میکرد. یه روز کاملا عادی...یه روز مثل بقیه روزها...اما نه برای اشتون.
روی روف گاردن همه مشغول انجام کارهایی که بهشون گفته شده بود،بودن و مدام این طرف اون طرف میرفتن. انگار فقط اشتون بیکار نشسته بود و به زور خودش و با گوشی و بازیای مسخرش سرگرم کرده بود.
به ظاهر حالش خوب بود ولی توی دلش...فقط خودش میدونست اونجا چه خبره.
ولی خب کسی هم اهمیت نمی‌داد چون همه درگیر بودن همه _غیر از اشتون_ خوشحال بودن مخصوصا لوک.
جرعت نداشت سرش و بلند کنه و به پسر مو طلایی نگاه کنه.
طلاییش؟! واقعا این از ذهنش رد شد؟ هنوزم توی ذهنش لوک و برای خودش میدونست ‌. شاید چون هنوز باورش نمیشد که این اتفاق داره میوفته هنوزم باورش نمیشد لوک به حرفش گوش داده بود.
هنوز نمیتونست اون روز و هضم کنه که لوک توی رستوران گفت قصد اینکار و داره تنها کسی که نباید شوکه میشد اشتون بود اما تنها کسی که از این تصمیم شوکه شد اشتون بود‌. خنده های شیرین لوک و میشنید تبریک های کلوم و شوخی های مایک و میشنید اما واکنش نشون دادن براش سخت شده بود. فقط متعجب به لوک نگاه می‌کرد و لوک با ذوق راجب نقشش توضیح می‌داد و از بقیه ایده می‌گرفت که چیکار کنه تا سیرا رو سوپرایز کنه‌.
و الان...روزی بود که لوک از یه ماه پیش براش برنامه ریخته بود و همه چیز به بهترین شکل ممکن درحال انجام شدن بود.
گوشیش و با کلافگی خاموش کرد و توی جیبش گذاشت. به سمت جلو خم شد و آرنجش و به زانوش تکیه داد. سرش هنوزم پایین بود اما میخواست ببینه؛ میخواست ببینه پسرش خوشحاله.
دوباره گفت پسرش؟
تردید داشت، دو دل بود. هم میخواست ببینه که لوک با تیپ رسمی چقد پرستیدنی تر شده. اما از طرفی جرعت نداشت ببینه که لوک برای دلبری از یکی دیگه اینقد زیبا شده.
عقل و قلبش مثل همیشه در جنگ بودن، همیشه وقتی اسم لوک وسط بود به جون هم میوفتادن و آخرش هم به توافق نمی‌رسیدن. یا قلبش با لجبازی برنده میشد یا عقلش با منطق قلبش و سرکوب میکرد.
الان هم همین شده بود قلبش التماس میکرد که فقط یه نگاه بندازه_هرچند خودشم میدونست نمیتونه بعد از دیدنش به راحتی ازش چشم برداره_ و عقلش با دلسوزی که پشت منطق مخفی شده بود قلبش و منع میکرد. بالاخره قلبش برنده شد و سرش و با تردید و طمانینه بلند کرد. لوک دقیقا رو به روش اما با فاصله زیاد در حال رژه رفتن و متر کردن روف گاردن بود.
مدام با دستاش ور میرفت و لبش و میجوید.
اشتون نتونست جلوی لبخند تلخی که روی لباش نقش بست و بگیره. لوک مثل همیشه...نه بهتر از همیشه و درخشان تر از هر وقت دیگه ای به نظر می‌رسید. شایدم فقط اشتون اینطور فکر می‌کرد.
کت و شلوار مشکی فیت تنش بود و پیرهن سفیدی که زیرش پوشیده بود هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود.
اشتون واقعا داشت اون تیپ ساده رو خاص جلوه میداد و این حتی دست خودش نبود. موهای طلایی مثل همیشه بهم ریخته بود اما این بار سعی کرده بود مرتب تر به نظر بیاد و این بیشتر اونو شبیه یه فرشته میکرد
اشتون نمیتونست دست از تصور کردن لوک توی کلیسا برداره. اون الان باید توی کلیسا با قدم های منظم و آروم به سمت اشتون میومد تا برای همیشه مال اون بشه ولی حالا..‌
اشتون فقط میتونست شاهد از دست دادنش باشه. چرا؟ بخاطر خجالت و تردید احمقانش...اون عاشق لوک بود البته عشق برای حسی که اشتون داشت کافی نبود؛ اشتون، لوک و میپرستید، با تموم وجودش اما هیچوقت جرعت به زبون آوردنش و نداشت.
اون فقط از دور دوسش داشت. از دور مواظبش بود. از دور شاهد خوشحالیش بود. اون هیچوقت اجازه نمی‌داد لوک ناراحت بشه همیشه این موقع ها بود که نقش اشتون پر رنگ میشد و به عنوان "دوستش" ازش حمایت میکرد‌.
زمانی که باهم هم خونه شدن، امیدوار بود بتونه بهش بگه اما بلافاصله سیرا وارد بازی شد و...
کم کم همه حرفاشون شده بود اون دختر. حتی اشتون به یاد میاره شبایی که لوک با سیرا قرار داشت اما وقتی برمی‌گشت اشتون بود که به حرفاش گوش میداد و آرومش میکرد.
بعد از یه مدت اشتون از سرکار برگشت خونه و تصمیم داشت به لوک اعتراف کنه دیگه نمیتونست اون راز و نگه داره. ولی به محض اینکه رسید خونه لوک و درحالی دید که داشت با خوشحالی وسایلش و جمع میکرد. بدون اینکه سوالی بپرسه لوک پرید و اشتون و بغل کرد و ازش تشکر کرد که بهش این پیشنهاد و داده تا از سیرا بخواد باهم زندگی کنن.
و حالا اونا دارن میرن تا زندگی جدیدشون و توی خونه جدیدشون شروع کنن. خونه ای که اشتون توی اون جایی نداشت. اون شب اشتون هیچ حرفی از احساسش نزد د تنها چیزی که گفت"برات خوشحالم" بود.
یادشه لوک برای امروز از ایده اشتون استفاده کرد. در واقع اشتون رویای خودش و به لوک پیشنهاد داد. رویایی که می‌خواست با لوک تجربش کنه روی پشت بوم پر از گل های سفید و قرمز...
اشتون حالا دقیقا روی همون پشت بوم بود که با گلهای سفید و قرمز تزئین شده بود اما نه برای اون و لوک.
وقتی به خودش اومد لوک دیگه اونجا رژه نمی‌رفت و اشتون فقط به گلهای سفید خیره شده بود. سرش و چرخوند و دنبال لوک گشت اما دستی که بازوش و کشید اجازه گشتن رو بهش نداد و گوشه ای پیش مایک و کلوم مخفی شد. مایک بازوی اشتون و ول کرد و دوربین و با ذوق روی ورودی تنظیم کرد. بعد از چند ثانیه با صدای ریزی که سعی داشت به گوش اونا نرسه جیغ زد "اومدن"
اشتون برگشت و به سیرا که دست لوک و محکم گرفته بود و چشماش و بسته بود نگاه کرد‌. ضربان قلبش با دیدن اون صحنه بالا رفت. صدای کوبیده شدن قلبش اونقد بلند بود که هر لحظه احتمال میداد قلبش خودش و از سینش بیرون پرت کنه و خون گریه کنه.
لوک دست سیرا رو ول کرد و جلوش زانو زد و با صدای شیرینش ازش خواست چشماش و باز کنه.
سیرا چشماش و باز کرد وذوق زده به لوک خیره شد و از هیجان دستش و جلوی دهنش گرفت.
اشتون نگاهش و از سیرا گرفت و به سمت جعبه کوچیکی که بین انگشتای قشنگ و کمی تپل لوک بود، سوق داد. واقعا داشت اتفاق میوفتاد...
تقصیر خودش بود، نبود؟ خب اگه بخوایم از دیده دیگه ای به داستان نگاه کنیم اشتون خودش لوک و از خودش گرفته بود.
پیشنهاد اشتون بود که برای تولد سیرا برن مسافرت تا باهم صمیمی تر بشن.
پیشنهاد اشتون بود که به سیرا بگه که باهم زندگی کنن. پیشنهاد اشتون بود که اینجا و اینطور ازش خواستگاری کنه. پیشنهاد اشتون بود که عشقش و دو دستی تقدیم یکی دیگه کنه.
خودخواهی بود اگه میگفت امیدواره سیرا جواب منفی بده؟
مگه خوشبختی لوک و نمیخواست؟
چه کنار سیرا چه کنار هر آدم دیگه ای. مهم اینکه اون لبخند قشنگ و شیرینش همیشه اونجا روی لباش باشه.
و خب امیدواری اشتون برای بهم خوردن اون خواستگاری کافی نبود. سیرا درحالی که با دستاش صورت لوک و گرفته بود، لباش و میبوسید. حلقه توی دستش برق میزد. این اولین باری بود که لوک و درحال بوسیدن کسی میدید‌
این درد داشت. مثل این می‌مونه که یکی روحت و آتیش بزنه یا چاقو رو به ارومی توی قلبت فرو کنه.
اشتون دقیقا همین حس و داشت نفس کشیدن توی اون موقعیت براش سخت بود. انگار هیچ هوایی اطرافش نبود.
قلبش دیگه مثل قبل تقلا نمی‌کرد تا خودش و بیرون پرت کنه. اونم حالا مثل اشتون یه گوشه از سینش نشسته بود و از دست رفتن عشقش و تماشا میکرد.
شاید هم دیگه از جنگیدن با عقلش خسته شده بود و خودش و خاموش کرده بود.
دیگه همه چیز زیباییش و از دست داده بود. دنیای اطرافش شده بود دنیای تاریکی که ظالما بهش حکومت میکردن. میخواست که تموم بشه. میخواست که تموم بشه اما نمیشد... نمی‌دونست داره چیو تحمل میکنه ولی فقط میدونست که داشت تحمل میکرد.
-اش میشه از منو سیرا عکس بگیری لطفا؟
با صدای لوک نفس حبس شدش و بیرون داد. لبخند فیکی روی لباش نشوند و جلو رفت. با دستایی که به زور سعی در پنهان کردن ارزشش داشت گوشی و از لوک گرفت و عقب رفت.
سیرا لباش و روی لبای لوک گذاشت و اشتون عکس گرفت. صدای کلیک گوشی با صدای شکستن چیزی همزمان شد‌. شاید صدای کلیک اونقد بلند بود که هیچکس صدای شکستن و نشنید.
حالا میتونیم بگیم قلب اشتون برای همیشه خاموش شده بود.
And Now, They become What They Started From, STRANGERS.

____________
های اگین
خب یه پارت دیگه هم گذاشتم فعلا روند اپ کردنم منظم نیس ولی به احتمال زیاد میشه سه شنبه ها
این بازم سد بود سعی میکنم بعدی و هپی بزارم
و یه نظر میخوام ازتون آیا اسمات هم توی این بوک بزارم یا نه؟
نظراتون و راجب هر پارت بهم بگین اگر هم ایده ای دارین یا موضوعی هست که میخواین راجبش بنویسم خوشحال میشم نظراتون و بدونم؛)

_Peace.

lashton's oneshotsWhere stories live. Discover now