2

763 150 55
                                    

هق هقی کرد و پشت دستش رو به صورت خیسش کشید:

-اون موقع این دنیا رو بدون زندگیم نمیخوام.

جیمین با لحن آرومی جوابش رو داد:

-چند صد سال چیه کوکی؟ نهایتا4_5ساله! منم قول میدم تا چشمای بازت رو ندیدم نمیرم!

پروفسور با تعجب به جیمین نگاه کرد. اون یه پزشک بود، حق نداشت اطلاعات غلط به بیمار بده، هرچند اگر معشوقش باشه.

توی دلش واقعا براشون متأسف بود. جیمین بهترین دانشجویی بود که داشت و طی این سالها اون رو مثل پسر خودش دوست داشت.

روز اولی که جیمین اومد و گفت میخواد خودش پزشکِ بیمار جئون باشه، میدونست که قراره ساده تموم نشه. اونها هردو بیگناه بودن.

جونگکوک دستش رو از دست جیمین بیرون کشید و با پوزخندی جواب داد:

-من احمقم جیمین؟

بعد روش رو سمت مرد برگردوند و ادامه داد:

-اصلا اگه نخوام درمان شم چی؟

از غم بین اون دونفر، دکتر هم حسابی دلش گرفته بود، ولی باید منطقی برخورد می‌کرد، جواب پسر رو با لحن سردی داد:

-هرروز درد میکشی،کمتر از فردا و بیشتر از دیروزش. یه روزم خیلی ناگهانی کل بدنت، مثل گوشت تنت پر لخته خون میشه و ماهیچه های داخلیت از جمله قلبت، کم میارن و دیگه...

-بسه! لطفا استاد!

جیمین با لحن تندی وسط حرف دکتر پریده بود و داشت رون پاش رو به چنگ میکشید و نبض دردناکی رو توی شقیقه هاش حس میکرد.

پیر مرد متوجه شد که نباید جلوی جیمین اون حرفا رو میزد، لحنش رو آروم تر کرد و ادامه داد:

-و ازون روز، این پسری که اینقد عاشقشی، تا آخر عمرش عذاب وجدان داره که چرا کاری برای بهتر شدنت نکرد و پر پر شدنت رو دید. اینو میخوای؟!

جونگکوک که با شنیدن اون حرف‌ها حس میکرد تمام وجودش از ترس و عصبانیت و غم میلرزه، با سختی از سرجاش بلند شد و گفت:

-احمقانست، همین!

و بعد آروم،طوری که تلاش میکرد باعث کبودی و درد جدید نشه برای خودش، از در خارج شد و در رو هم نتونست پشت سرش ببنده.

لعنت به ضعف!

***

جیمین زیر بازوی جونگکوک رو گرفته بود و با نهایت ملایمتی که تو وجودش بود، باهاش رفتار میکرد.

کلید خونه رو روی میز توالت پشت در پرت کرد و پسرش رو روی اولین مبل نشوند، سریع کتش و سوییچ ماشین رو گوشه ای انداخت و سمت آشپزخونه پا تند کرد و یه لیوان از آب سردکن پر کرد ، یه قرص از روی کانتر برداشت از جلدش دراورد و سریع سمت کوک برگشت.

𝟷𝟶𝟶 ᵞᴱᴬᴿᶳOnde histórias criam vida. Descubra agora