🍍حقیقت🍍پارت آخر🍍

1K 34 8
                                    

مامان هوسوک بعد کلی حرف زدن و خجالت زده کردن رفت بیرون!!
-وایییییی خدارو شکررررر مغزم قفل کردددددد
)+یا خدا این چی بود دیگه
*😂مامانم خیلی..
/منحرف! حرف زن! یه دقه صبر نمیکنه!!!
-هیونگگگگ ک باید همو ببوسن اره بیا اینجا تا و دنبال یونگی راه افتاد! هوسوک یونگی رو گرفت و جینا تهیونگ رو..
جینا با کلی سختی تهیونگ رو برد اتاقشون و..
+هانی عصبانی نشو
-چطور عصبانی نشم نکنه میخواد اجازه بده ازدواجم کنین؟ هانننننن؟
+داری چی میگی ته؟
-چرا داری جوری رفتار میکنی انگار من نیستم هانننننن
جینا که از تن صدای تهیونگ تعجب کرده بود! خودشم صداشو برد بالا و
+این فقط یه روز بودددددددددد
ک تهیونگ کوبیدش به دیوار کناری و بی مقدمه شروع کرد به بوسیدنش!
🤪انتقام🤪
چند دقیقه بعد!
+متاسفم کنترلم از دستم خارج شد!
-مهم نیست
+ولی یه چیزی باد بگم بهت....
-چی؟
+ببین ما قراره برای دوماه بریم یه ماموریت
ولی جینا انگار چیزی نمیشنید!2 ماه؟
+من متاسفم هر کاری کردم نتونستم لغوش کنم میدونم تازه رابطمون درست شده و...
-ته منو نگا مشکلی نیست 2 ماهه هیچی نمیشه
+امیدوارم!
2 ماه بعد!
توی یه تماس تصویری هر 3 تا پسر به مامان هوپی ماجرا رو توضیح دادن و اونم دلخور از گول خوردنش چند روزی هیچ حرفی نزد! ولی دیگه امروز بی صبرانه منتظر پسرش بود!
و وقتی تهیونگ ساک به دست اومد جلوشون جینا پرید بغلش و با محکم بغل شدنش توسط تهیونگ چند دقیقه ای اونجوری موندن...
پایان این فیک😮🙂
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین🍓🍫
کم و کاستی بود ببخشید🤭💜

I Miss You💜Where stories live. Discover now