Part "2"

1K 278 165
                                    

باید مامان صداش میزدم.
به هرحال من رو به دنیا آورده بود، نه ماه من رو با تمام سختی‌هاش توی شکمش نگه‌داری کرده بود و وجود من از وجود اون بود!

این منطقی بود که مادر‌بزرگم همیشه توی سرم فرو می‌کرد، و ذره‌ای اهمیت نداشت که صرفا، تنها سود و منفعتی که برای هم داشتیم این بود که اون به واسطه‌ی من مرخصی زایمان گرفت، و من به خاطر اون از کلمه‌ی " بی مادر" نجات پیدا کردم.

تمام روز‌های بچگی من با حضورم توی خونه‌ی مادربزرگ و پدربزرگم سپری شد و زمزمه‌ی" اون ها تو رو خیلی دوست دارند جونگین، حتی اگه یک روز بهشون سر نزنی دلتنگت میشن" باعث شده بود من بجای اینکه با خودم فکر کنم مادرم ذره‌ای دوستم نداره، به این فکرکنم که واو چقدر محبوب دل پدربزرگ و مادربزرگم هستم.

با اینحال حق میدم اگه ی جونگین کوچولو و بی‌دست و پا جلوی پیشرفت دختری رو بگیره که توی 19 سالگی به اشتباه از یه فرد اشتباه باردار شده بود.

درست وقتی که برای توجه و ثابت کردن خودم به مادرم و صد البته خودم! تونستم یه بورس مدرسه‌ی خصوصی رو بگیرم با سهون آشنا شدم.

لبخند گرم و دست های سرد...
من سهون رو با این ویژگی‌ها میشناختم.. دمای لبخندش برای من معیار سنجش حال خوشش بود و البته! دمای دستش تبدیل به معیار علاقه‌ش شد...

دست‌های سرد سهون رفته‌رفته، توی دست‌های من گرم میشدن و لبخند‌هاش بوی خجالت گرفتند.
به مامان گفتم که میخوام با سهون باشم...
چون بودن با سهون مساوی با داشتن یک زندگی ایده‌آل و بی‌نقصه.
تمام چیزی که برای خوشبخت شدن و کامل شدن بهش نیاز داشتم.
با سهون دیگ احتیاجی به بی‌خوابی و درس خوندن‌های مداوم نیست.
با سهون می‌تونستم خوشبختی رو با "منت" قبول کنم...

بهم گفت سهون درست مثل من یک پسره، گفت نمیتونیم نیاز‌های هم رو برطرف کنیم.
گفت تکمیل کننده‌ی همدیگه نیستیم.

عقیده‌ش عقده‌ای بود که سر باز کرده بود. و حالا چند سال بعد از مرگش با خودم میگم، چرا همون موقع که حرف‌های مزخرفش داشت جونگین 18 ساله رو تحت تأثیر قرار می‌داد، اینطور جوابش رو ندادم که " هی مگه مخالف بودن جنسیت تو و به ظاهر پدر من، برای تکمیل بودنتون کافی بود؟ یا صرفا چون تو زن بودی و اون _نَری_ بود که مرد بودن رو به دوش می‌کشید، تونستید نیاز‌های هم رو بر طرف کنید؟"

نور نفوذ کرده از لای پرده روشنایی رو به اتاق هدیه میداد
دستش به دنبال جسمی روی سمت چپ تخت حرکت می‌کرد و با پیدا نکردن جونگین اخم ضریفی بین ابرو هاش نشست.
خودش رو از تخت فاصله داد و با باز کردن در اتاق خواب، صدای وسیله‌ی برقی‌ای و مکالمه.ی دو نفر به گوشش خورد.
با پایین اومدن از پله‌های سالن، صداها براش واضح‌تر شدند.

ᴘʀᴇᴛᴇɴᴅᶠᵘˡˡWhere stories live. Discover now