ازت خواستم هیونگ صدام کنی، دردناک بود.
هربار که اینجوری از جانب تو صدا میشدم فشرده شدن قلبم رو حس میکردم، اما میدونی هون.. هربار که اون کلمهی نفرین شده رو قبل اسمم میآوری، برام یادآوری میشد که چه جایگاهی تو زندگیت دارم. اینکه دقیقا کجا ایستادم و شانسم برای نزدیکتر شدن بهت چقدره...هیونگ صدا شدن من، برام مثل علامت هشدار بود، بهم هشدار میداد که نگاهم از چشمات سمت لبهات نره.
خودت هميشه میگفتی من نزدیک ترینم بهت، اما این برای من کافی نبود هون، میدونستم این نزدیکی یک روز از هم میپاشه، وقتی که یک نفر بیاد تو زندگیت دیگه هیچجوره امکان نداره نزدیک ترینت باشم، اخه من فقط یک هیونگ بودم.احساس خاص و متفاوت من بهت پشت اون کلمهی لعنتی مخفی میشد، هیونگ صدام میزدی و من پشت این نقاب "هیونگ بودن " بهت خیره میشدم، پشت این نقاب قلبمم رو بهت داده بودم، پشت این نقاب لعنتی تمام توجهم رو داشتی، من طاقت نداشتم ثانیهای به دیدنت کنار کسی فکر کنم اما میخواستم هیونگ صدا بشم. میدونی چرا هونا؟ چون ترسو بودم. و ترس از دست دادن تو من رو ترسو ترین آدم این دنیا کرده بود، هیونگ بودن بهتر از هیچی بودن بود.
همیشه میگفتی من باحال ترین هیونگ دنیام، کسی که هیچ تعهدی نداره و برای خوش گذرونی هرکاری میکنه، نترس و بی پروا ! اما نه
سهونِ عزیز من، من انقدر ترسو بودم که احساسمو پنهون کردم، حتی انقدر ضعیف بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم، کنترل کنم که کمتر نگاهت کنم و کمتر عاشقت بشم، من برای خوش بودن خودم نه، برای خوش گذرونی تو هرکاری میکردم هون، و باید اعتراف کنم دل _هیونگت _ رو شکستی، چجور تعهد من به چشمات رو ندیدی؟هیونگ تو بودن سختترین کار دنیا بود. این عذاب وجدان لعنتی اجازه نمیداد از بغل کردنت لذت ببرم، اجازه نمیداد از بوسیدن موهات آرامش بگیرم و حتی اجازه نمیداد از گرفتن دستهات ذوق کنم.
لعنت، تو بوسیدنیترین خلقت دنیا بودی و من دستهام برای بوسیدن تو بسته بود. چون یه هیونگ بودم، فقط یک هیونگ...اما اون؟ نه اون برای تو هیونگ نبود، شاید شجاعتش باعث شد بیشتر از یک هیونگ باشه، و سهون عزیزم، حالا که فکر میکنم اشتباه میکردی من نزدیکترین کس بهت نیستم، انگار اون نزدیکتر بود که فهمید برای داشتن تو مهم نیست که چه جنسیتی داره، شاید هم همونطور که قبلا گفتم فقط شجاعتر بود.
اوایل فکر میکردم که تو و جونگین ترکیب فوقالعادهای هستید... چون به هرحال مهم نیست چه کسی کنارت قرار میگیره، انقدر خیرهکننده هستی که نورت به اطرفت بتابه، همونطور که من کنارت درخشیدم _ هرچند به عنوان یک هیونگ! _شک نداشتم که جونگین هم کنارت میدرخشه، و من ناراحت بودم از اینکه "حسادت" اجازه نمیده این پسر خالهی شکستهت درخششت رو ببینه.
اما الان؟ از خودم دلخورم، من حتی نتونستم هیونگ خوبی باشم که ازت در برابر تلخیها مراقبت میکنه....
YOU ARE READING
ᴘʀᴇᴛᴇɴᴅᶠᵘˡˡ
Fanfiction«کامل شده» نُه سال گذشت و همچنان همون احمق های باهوش موندیم... همون دو نفری که فریب دادن همدیگه رو، توی یکی از شب های نسبتا سرد اول سال شروع کردند. من به دوست داشته شدن تظاهر کردم و جونگین، به دوست داشتن... !این داستان فاقد اسماته! *بابت اشتباهات تا...