سرگذشت پنهان

1.1K 215 400
                                    

وی ووشیان با خواهرش و برادر غر غروش جیانگ چنگ ، همراه چند تا از تعلیم دیده های قبیله ی یونمنگ جیانگ به سمت قبیله گوسولان در حال حرکت بودند ، چند روز پیش که نامه ای از جیانگ فنگ میان رهبر قبیله جیانگ به دست جیانگ چنگ رسید که محتوای نامه میگفت که با ووشیان و یانلی به سمت گوسولان حرکت کنند و البته که فراموش نکنه که چند تا از تعلیم دیده ها رو هم همراه خودشون بیارن ( بیاورند ) تا در طول راه ازشون محافظت کنند.

و حالا اونا دو روز بود که در راه گوسولان هستند و

جیانگ چنگ باز هم شروع به غر زدن کرد: آه هنوز شیش ماه نشده که از آموزش دادن تعلیم دیده های هر فرقه میگذره، اما بازم گوسولان میخواد آموزش بزاره برامون؟

در همین حال ووشیان که شراب نفس نیلوفر یونمنگ رو میخورد و کنار جیانگ چنگ راه میرفت به حرف اومد : چنگ چنگ عمو جیانگ که تو نامه حرفی از آموزش دوباره نگفته بود ، بعدشم اگه آموزش دوباره باشه من واقعا طاقت ندارم که اونجا رو تحمل کنم اما از یه نظری هم خوب میشه ها ، مثلا هر شب میتونیم لبخند امپراطور رو یواشکی بخوریمو...

ووشیان نتونست حرفش رو بزنه چون بعد پس گردنی ای که از جیانگ چنگ خورد صدای معترض اون رو شنید : تو یکی که حرف نزن تو منو و هوایسانگ رو مجبور کردی باهات لبخند امپراطور رو بخوریم و مست شیم و در آخر لان وانگجی مچ مون رو گرفت ، تو هنوز بعد اون ضربه شلاق هایی که خوردی بخاطر قانون شکنیت ، آدم نشدی؟

ووشیان هم ادای چنگ رو در آورد و گفت : اره اره اون کسی که اون یکی رو مجبور کرد دم غروب از مقر ابر بیرون بره و شراب معروف گوسو رو هم بخره حتما عمه ی من بود یه بار دیگ به یاد بیار اون روز رو بعد بگو  تو منو هوایسانگ رو مجبور کردی لبخند امپراطور بخوریم ، نه اخه سوییبیان رو گذاشته بودم زیر گلوی جفتتون  ؟ حالا خوبه خودتون حاضر به یراق بودین ، بعدشم اون مجبور کردنی که تو میگی من رو لان ژان پیاده کردم طلسم رو چسبوندم بهش و بهش گفتم بشینه و با من شراب بخوره

جیانگ یانلی هم که دید این دوتا خرس گنده که تازگی ۱۷ سالشون شده بود بیشتر شبیه بچه های سه ساله بودن، سعی کرد به بحث اونا خاتمه بده : آ چنگ آ شیان دیگه بسه ، داریم به مقر ابر نزدیک میشیم و لطفا جنگ و دعوا کردن رو بزارید برای راه برگشت به یونمنگ

ووشیان که خواست خودش رو برای شیجیه اش لوس کنه گفت : شیجیه اون اول شروع کرد من که داشتم نفس نیلوفرمو میخوردم ، پس تقصیر من نیست

یانلی که انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت : آشیان آخرین دفعه که کوزه ی محلول کنترل هیت ات رو دیدم روی تخت بود برش داشتی دیگ ؟

ووشیان یهو انگار که سطل آب سرد رو روش خالی کرده بودن یخ زد و دیگ پاهاش به جلو همراهیش نکردن ، یانلی که دید ووشیان راه نمیاد برگشت و با وحشت نگاهش کرد ، جیانگ چنگ هم مبهوت به واکنش وو شیان نگاه کرد و گفت : نگ...نگو که یادت...رفت بیاریش

lovely life Where stories live. Discover now