دیلن برای چند لحظه در تعجب به کودی خیره شد؛ حرفی که شنیده بود از نظرش، نه یکم، زیادی ناآشنا بود، جوری که فکر کرد اشتباه شنیده.
اون... کودی... دوست صمیمیش بود... کودی همیشه برادر صداش می زد؛ هر دو دختر هایی رو توی زندگیشون داشتن که معمولا موضوع بحثشون نبود اما همه از وجودشون با خبر بودن و حالا کودی بی توجه به این موضوع گفته بود دوست داره که اون اتفاق رو تکرار کنه... .
با کشیده شدن دستش و از دست دادن تعادلش، روی کودی افتاد و با چشم های گرد بهش خیره شد.
- دیلن، دیلن لنتی، لب هات قرمز شدن... به خاطر بوسه های ویکتوریاست... هوم؟
انگشت کودی راهش رو روی لب پایینی دیلن پیدا کرد و آروم روش سر خورد.
- کودی؛ هی!
لب های داغ کودی چیزی نبود که دیلن انتظارش رو می کشید؛ اون فقط می خواست دوباره بتونن حرف بزنن و مثل قبل دوست باشن.
با تکون دادن سرش سعی کرد از بوسه های گرم کودی فرار کنه و تقریبا موفق هم شد.
- کودی! به خودت بیا!
دست هاش رو روی شونه های دوست از خود بی خودش گذاشت و سعی کرد ازش فاصله بگیره قبل از این که لب های کودی راهشون رو به گردن دیلن کج کنن.
- نه! کودی... فاک یو!
حرکت آزادانه ی لب های داغ و سرکش کودی، روی سفیدی پوست گردن دیلن، دقیقا مثل جرقه عمل کرد و دیلن رو برای چند ثانیه گیج کرد و از تقلا انداخت.
لب های کودی به آرامی باز و بسته می شدن و رد های صورتی رنگ و موقتیی رو روی گردن دیلن به جا می گذاشتن.- دیلن؟ کجایی؟
صدای ویکتوریا، از فاصله ی تقریبا نزدیک باعث شد دیلن یه بار دیگه قدرتش رو جمع کنه، موفق شه کودی رو پس بزنه و ازش فاصله بگیره.
به سرعت بلند شد و از کودی فاصله گرفت. قدم های بلند و محکمش، به سمت فردی که از پشت درخت ها اسمش رو صدا می زدند، سر و صدای زیادی رو روی برگ های خشک شده ی روی زمین، ساخته بودن؛ صدایی که حداقل یکم از رسیدن خنده های عصبی و بلند کودی به گوشش جلوگیری می کرد.کودی سر خوشانه دور شدن دیلن رو تماشا می کرد و می خندید. دست راستش رو روی لب هاش کشید و کمی از شدت خندش کم کرد همزمان با این که محو شدن دیلن رو می دید.
- اینجا چی کار می کنی؟ هی، حالت خوبه؟ رنگت...
دیلن سرش رو به آرومی تکون داد و با ادامه دادن قدم هاش، ویکتوریا رو هم دنبال خودش کشوند. دستش رو روی خیسی گردنش که حالا سرما رو به خاطر حرکت سریع هوای اطرافش جذب کرده بود کشید و برای احتیاط یقه ی تا شده ی جامپرش رو باز کرد و روی گردنش انداخت.
- چیزی نیست؛ خوبم.
خودش رو به ماشینی که برای ویکتوریا و اون آماده شده بود رسوند و بی حرف سوار شد.
نیاز داشت از این فضا دور باشه و تموم شدن فیلم برداری این پارت، فرصت خوبی بود تا به خونه برگرده؛ خونه ای که می دونست قراره وقتی واردش بشه، با یه استقبال گرم روبرو بشه......
مسیر محل فیلم برداری تا خونه شاید فقط نیم ساعت راه بود، اما برای دیلنی که غرق در افکارش بود، بیشتر از چند ساعت طول کشید.
با توقف ماشین روبروی خونه، خداحافظی کوتاهی از راننده و ویکتوریا کرد و پیاده شد.
روبروی درب بزرگ آبی رنگ ایستاد و نفس عمیقی کشید همزمان با این که رمز رو وارد دستگاه می کرد.در به آرومی باز شد و چهره ی خندان و منتظر سامانتا مقابل چشم های بلوری دیلن نقش بست.
_____________________________________
شب بخیر~
ESTÁS LEYENDO
Mistaken Kiss
Fanficخیلی وقتا اتفاقاتی که به اشتباه میوفتن، ، میتونن درست ترین راه های ممکن رو نشونمون بدن. • - تو اصلا از کِی فهمیدی گی ای؟ + بیا بگیم از وقتی اولین بوسه رو از لبات گرفتم. • #Thiam Story,