𝔓𝔞𝔯𝔱1🍃

97 19 37
                                    


خیابان هارا یکی پس از دیگری رد میکرد و نام مغازه هایی که برایش جالب بود را در دلش میخواند
جسمش داشت پیاده روی میکرد اما روحش را چند وقتی گم کرده بود
لبخند روی لب هایش تضاد بزرگی با غم درونش داشت
غمی که فقط چند هفته بود آمده بود و سنگینی اش دلش را نابود میکرد...
خیلی از خودش پرسیده بود که چرا؟!اما جوابی برای سواله ساده اش نداشت
یک ماه بود که تمام لباس هایش از رنگ های دلنشین به سیاه و سرمه ای تبدیل شده بود و امید به زندگی اش کمتر .....

رمز در را زد و در با صدای دینگی باز شد داخل خانه شد ...
خیلی سوت و کور بود
نه صدای تلوزیون
و نه بوی غذایی می آمد ‌
چی می توانست قلبش را اینجوری بشکند جز اینکه بیاد خونه و ببیند کسی منتظرش نیست..
خودش را روی تخت انداخت و با یاد آوری اتفاقات اخیر قطره ای از چشمان معصومش چکید

°°°°°°°°°°○°°°°°°°°°°●°°°°°°°°°°○°°°°°°°°°°●°°°°°°°°°°○°°°°°°°°°°●

فلش بک▪︎▪︎▪︎

سیچنگ دستانش را به هم کوبید و با قهقهه گفت

-یعنی مثله گاو سرت رو انداختی پایین و رفتی اون تو ؟؟

_ _یااااا...مسخره کردنه منو بس کن،منکه گفتم یهویی شد

تن نالید

سیچنگ خنده اش را به زور خورد
_خب باشه نمی خندم ....ولی قشنگ بهم بگو ببینم چجوری داشتن همدگیرو میبوسیدن؟؟

وبعد دوباره زد زیر خنده

تن اینبار با داد گفت
_یاااا سیچنگ گفتم بس کن ...

و بعد صحنه ای که دیده بود رو به یاد آورد .....

(وارد اتاق برادر جیسونگی یعنی جه مین شی شد و دهن باز کرد تا بگوید
_جه مین شی بیاین شا....
با دیدن بوسه جه مین و جنو شی خواست برگرده ولی با دماغ رفت تو در و بدون مکث دماغ و چشم را گرفت به سمت اونها برگشت در حین رفتن گفت
_هیونگ من میرم شما ...شما ...آخ به کارتون ادامه بدین

جه مین و جنو با اینکه خجالت کشیدند اما با دیدن حرکت تن نتوانستند جلوی خنده ی خود را بگیرند و شروع کردن به خندیدن)

تن سریع سرش را به چپ و راست تکان دا تا دوباره خراب کاری اش را به یاد نیاورد

هر دو سوار اتوبوس شدند و راهی خانه های خود شدند
رمز در را زد و وارد خانه شد
هیچ صدایی نمی آمد انگار هیچکس در خانه نبود برای اطمینان بیشتر با صدای بلندی گفت
_اوماااا...آپاااا
آوماااااا ..
و با نشنیدن صدایی به طرف اتاق آنها رفت خیلی کم پیش می آمد که مادرش بدون گفتن چیزی جایی بروند
در اتاق را باز کرد و با دیدن صحنه ی مقابل زبانش بند آمد
هضم تصویر مقابل برایش دشوار بود
مادرش روی زمین افتاده بود در یکی از دستانش کاغذی و در دست دیگه اش بسته ی داروی خالی
اشک بدون وقفه از چشمانش سرازیر شد
روی زانو افتاد و گریه اش شدت گرفت
به سمت مادرش رفت و شروع کرد به تکان دادن مادرش
_نه غیر ممکنه ..اوم...اوماا تو منو تنها نمی زاری تو نباید بری
من بدون تو چیکار کنم .....
هق هق هایش شدت گرفت و کنار مادرش زانو هایش را بغل کرد
درک اینکه دیگر قلب مادرش نمی زند برایش سخت بود

پایان فلش بک▪︎▪︎▪︎
°°°°°°°°°°○°°°°°°°°°°●°°°°°°°°°°○°°°°°°°°°°●°°°°°°°°°°○°°°°°°°°°°●

با صدای زنگ در چشمانش را باز کرد
شب شده بود ،مگه چقدر خوابیده بود....موهایش را مرتب کرد و رفت تا در باز کند
به محز باز کردن در سیچنگ پرید داخل خانه
_سلام چیتاپونه خوشگله من
تن با صدای خش دار که نشان میداد تازه از بیدار شده گفت

-بلبل زبونی رو بزار کنار برا چی اومدی
سیچنگ نگاهی به دوست بی حالش که زیر چشماش گود افتاده بود کرد و با لحنی که سعی میکرد ناراحتی خود را قایم کند گفت

_اومدم چن روزی اینجا بمونم...حوصله ی خونه ی خودمو ندارم
و سعی کرد گونه ی تن رو با حالت لوسی ببوسد
تن مانع شد و با
تحکم گفت که نیازی نیست ولی سیچنگ با چند بلبل زبونی بالاخره او را راضی کرد....
.
.
.
.
دو روز از روزی که دوستش سیچنگ اومده بود میگذشت
سیچنگ با آمدنش به کل روحیه اش را تغییر داده بود،اما تصویر مادرش هنوز جلوی چشمش بود .فراموش کردن آن چهره با چشمان بسته و رنگ پرید برایش سخت بود
از زمانی که مادرش را از دست داده بود یک سوال ذهنش را مشغول میکرد
که چرا مادرش در حالی که زندگیه خوبی داشتند دست به خودکشی زد ؟!کمی فکر میکرد اما جوابی برایش نداشت نه مدرکی نه جوابی،
اینکه دلیل خودکشی مادرش را نمی دانست آزارش میداد .
و بدتر از آن ناپدید شدن پدرش بود
حتی یک سرنخ وجود نداشت که نشان دهد پدرش کجاست
و دادگاه بدون توجه به ناپدیدی پدرش پرونده را بسته بود ...

سیچنگ برای خرید بیرون رفته بود و او در خانه تنها بود
به سمت اتاقش رفت تا با رفتن به حمام ذهنش را آزاد کند حوله اش را بداشت و سمت حمام رفت اما کاغذی که روی میز بود توجهش را جلب کرد چند صدم به عقب آمد و با دقت به کاغذ نگاه کرد
همان کاغذ بودکاغذی که مادرش در لحظه آخر عمرش در آغوشش داشت چطوری اون رو از  یادش بُرده بود
کاعذ مچاله شده را باز کرد
و شروع به خواندنش کرد با خواندن هر کلمه پاهایش سست و سست تر میشد
روی زانو هایش زمین افتاد و اشک هایش که تازگی ها مهمون هر روز چشمانش میشد شروع به چکیدن کرد
.
.
.
.
سیچنگ با ذوق در را باز کرد و داخل خانه شد
-تن .....تن..سوجو خریدیم کنارشم نودل بدو بیا امروز قراره همه چی رو فراموش و یکمی مست کنیم
وبا هیجان به سمت اتاق تن به راه افتاد
اما با ندیدن تن لبخند روی لب هایش از بین رفت
ترسی عجیب سراسر بدنش را در بر گرفت

هر جای خانه را خوب گشت اما نبود که نبود
تلفنش را برداشت و شماره ی تن را گرفت

-لعنت خاموشه پس کجا رفته ...
موهایش را با حرص به هم ریخت و برای پیدا کردن بهترین دوستش به راه افتاد
.
.
.
.
.

ماشین را پشت ساختمان متروکه پارک کرد و داخل شد
باید کمی با خودش خلوت میکرد...

_____________________________●

هایییییییی
خب اول خودمو معرفی کنم
خب آیسانم و اولین بارمه دارم فیک می نویسم امیدوارم از فیکم لذت ببرید 🤗💚
ووت یادتون نره 💚💚

و اینکه اگه خوشتون اومد کامنت بذارین و بگین ادامه بدم یا نه ؟
| (• ◡•)|

𝗯𝗹𝘂𝗲 𝗠𝗼𝗼𝗻🌑Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt