آرام آرام قدم بر می داشت جوری که صدای کفشش به گوش کسی نخورد....
اولین بارش نبود اما
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود
اگر برای امروزش اسمی می گذاشت حتما میشد روز نحص ...
چشمانش را بست با کشیدن نفس عمیق به قدم هایش ادامه داد
.
.
.
.
.
.
آهی کشید و سرش را روی میز گذاشت
سومین روزش میشد که به عنوان ویراستار شروع به کار کرده بود و خب خوشبختانه همه چیز عالی تر از اونی که فکرش را میکرد میگذشت
نگاهی به ساعت انداخت
دو شب را نشان میداد و سوت و کوری شرکت گویای این بود که به جز از او حتی مگسی هم در شرکت پرسه نمی زند البته اگر نگهبانه دم در را فاکتور بگیرد ....
باخودش حرف میزد و غرغر میکرد ولی غرغر هایش به این معنی نبود که یعنی شغلش را دوست ندارد
این سه روز علاقه خاصی به این کار پیدا کرده بود و این واقعا خوشحالش میکرد ....
چشمانش کم کم بسته می شد اما با شنیدن صدایی بلند و شد و نگاهی به اطراف انداخت انگار چیزی روی زمین افتاده و شکسته بود
آرام آرام و با احتیاط جلو رفت ...
از ترس خون در رگ هایش یخ بسته بود
ولی باز هم جلو رفت
گلدان کوچک را که تکه های تیزش در زمین پخش شده بود را دید وکمی خم شد تا به پشت دیوار نگاه کند با دیدن مردی سیاه پوش که صورت خود را با ماسک پوشانده بود زبانش بند آمد و از شدت ترس نتوانست جیغ بکشد
مرد با دیدن پسر ریز جسه لحظه ای ترسید فکر نمی کرد کسی این ساعت ذر شرکت باشد لعنتی گفت و خونسردی خودش را حفظ کرد و با گرفتن دهن و دست پسر مقابل او را به اتاق ته راه رو برد
دست را محکم تر به دهان پسری که حالا جیغ میزد گرفت و سعی کرد آرومش کند
-یااااا ....یه لحظه خفه خون بگیر ...اگه جیغ نزنی ولت میکنم
تن با شنیدن جمله ی آخرش دست از جیغ کشیدن کشید و لحظه ای سکوت اتاق کوچک که پر از پرونده های مختلف بود را فرا گرفت ....
آرام دستانش را از روی دهان و دستان پسر برداشت و خواست عقب برود که پسر ریز جسه خود را از در اتاق بیرون انداخت و شروع کرد بع داد زدن برای رسیدن به خروجی شرکت با نهایت سرعت دوید
-نگهبان .....دزد ..دزد بیاین بگیرینش ..میخواد منو بکشه ...وقتی رسید نگهبان با حالت وات ده فاکی به صورت تن زل زد و تن با نفس نفس گفت
-میگم ...اونجا ....تو طبقه ی دوم ....دزد ..دیدم
.
.
.
.
.
.
ساعت چهار بود و خبری از تن نبود
با شنیدن صدای در و ورود تن آهی از آسودگی کشیدو سمت تن هجوم برد
-چرا انقد دیر؟؟
تن با لب و لوچه ای آویزان روی کاناپه نشست و مانند هر دوستِ دیگر شروع به تعریف کردن مو به موی اتافاقات چند ساعت پیش شد ...
-خلاصه که زنگ زدیم به صد و ده اونام هیچی پیدا نکردن و در آخر چیشد ؟
سیچنگ چیپسش را دهانش گذاشت و با کنجکاوی پرسید
-چیشد چیشد ؟
-همه فکردن که من یه روانی خیالاتیه بدبختِ تیمارستانی ام-یعنی اصلا صورتش و ندیدی؟
-آنده ماسک داشت ندیدم
-اَه بد شد کع ..کاش حداقل میدیدی جالب تر میشد
تن با تعجب ب چشمان دوست خلش نگاه کرد و گفت
- ییچنگ ...من دارم میگم دوستت تا چن ساعت قبل داشت به دسته یه دزد میمرد بعد تو ...تو داری فیلم اکشن میسازی برا خودت ؟
سیچنگ خندید و بحث را سریع عوض کرد-برو بخواب ساعت پنج و گذشته مگه فردا کار نداری
تن هوفی کشید و خودش را هر چه زودتر به تخت خواب گرم و نرمش رساند
و طبق عادت جدیدش قبل از خواب به عکس مادرش خیره شد و بعد از شب بخیری زود به خواب رفت
.
.
.
.
.
از دور مارکی رو دید که بهش دست تکون میده
سریع خودش را به پسر لاغری که در شرکت با او آشنا شده بود و همکار به حساب می آمد رساند خواست دهنش را باز کند که مارک گفت
-ارع ...ارع شنیدم همین الان آقای مین همه چیو بهم گفت
میگم......... احیانا مست نبودی؟،تن حرصی نگاهش کرد و گفت
-یاااا....تو هم ؟؟
میگم دیدم رسما منو گرف برد اتاق،اگه فرار نکرده بودم الان داشتین تیکه های بدنمو از گوشه کنار سئول جم میکردینمارک خنده ای کرد و شونع ای بالا انداخت
-اوک اوکی فهمیدم تو راست میگی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
-یااا ....سیچنگ خودتو جمع کن،اون فقط چون گلا رو خوب میشناسی بهت پیشنهاد کار داد .....اوفففف ببند نیشت رو
ضربه ای نسبتا محکم له سرش زد و دوبارت مقابل اینه مشغول حرف زدن با خود شد
-شاید این یه نشونه باشه..!!حتما ازم خوشش اومده
ممثی کرد و ادامه داد
-معلومه که خوشش نیومده ...اصن شاید گی نباشه که مطمئنا نیسبیخیال بحث با خود شد و بعد از درست کرد موهایش و پوشیدن هودیه آبی با شلواری روشن رنگ خانه را ترک کرد تا مبادا دیر به محل کارش برسد
.
.
.
.
.گلدان کوچک را به مشتری داد و بعد از خداحافظی از آجوماا
به طرف یوتا برگشت
با نهایت جذابیت و کمی معصومیت حین صحبت کردن با گل ها به آن ها آب میادبا صدای مشتری جدید به خودش آمد و به سمت او برگشت
-به گلفروشی Green Paradise خوش اومدین
پسر قد بلند بعد از سلام دادن گفت-راستش من از گلا زیاد سر در نمیارم ...ولی دوست دارم امروز برا دوست دخترم که عاشقه گلاست یه گل بخرم میشع کمکم کنی ؟
سیچنگ با لبخند معصوم هومی گفت و بعد از آوردن گلی صورتی و ظریف گفت-ارکیده ی صورتی ،بهترین هدیه ایه که می تونید به دوست دخترتون به عنوان هدیه بدین
علاوه بر زیبایی که خودش داره به دریافت کننده نشون میده کع چقد معصوم و زیباست
پسر با حیرت هومی کرد و سریع گل را خریده و قبل از خارج شدن از گلفروشی گفت-از این به بعد زیاد میام اینجا پس خودتون رو آماده کنید قرین پریدایس
سیچنگ خنده ای کرد
-پس میبینمتون
یوتا که حواسش را تماما له حرف های سیچنگ داده بود به طرفش برگشت
-بهت حسودیم میشه ....
سیچنگ جا خورد و با لکنت گفت
-چ...چرا؟
یوتا ادامه داد
-گلفروش منم ولی چیزهایی که تو در مورد گل ها می دونی رو نه شنیدم و نه خوندم
سیچنگ که دست و پایش را به دلیل نگاه یوتا گم کرده بود
بعد از مکثی کوتاه گفت
-راستش ....راستش مامانم عاشق گل هاست و کلی گل تو خونه و گلخونه ی خودش پرورش میده
من و بابامم به خاطر مامانم دیگه کاملا معنی همه ی گلا رو می دونیم
یوتا با ذوق گفت
-واوو پسر چه خانواده ای
امید وارم هر چه زود تر با مادرت آشنا بشم ..
سیچنگ اهومی گفت و خود را مشغول کاری کرد
.
.
.
.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
🎶 𝐀𝐍𝐒𝐖𝐄𝐑🎶🎵𝐚𝐭𝐞𝐞𝐳🎵
🍃🙃
STAI LEGGENDO
𝗯𝗹𝘂𝗲 𝗠𝗼𝗼𝗻🌑
Avventuraاسم فیک:ماه آبی(blue moon) کاپل های اصلی :جانتن کاپل های فرعی :یووین ،دوته ......در اتاق را باز کرد و با دیدن صحنه ی مقابل زبانش بند آمد هضم تصویر مقابل برایش دشوار بود ....... روز های آپ :نامشخص امیدوارم لذت ببرید ^^