اشتباه.

310 64 71
                                    

قسمت اول

لب هاش رو گزید و نگاهش رو به پنجره ی بخار گرفته داد.
سرمای هوا از بازوی چسبیده به شیشه ی پنجره؛ حتی با وجود پلیور پشمی و گرمش تا مغز استخونش وارد میشد.

نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت_صداش رو یادم رفته از بس حرف نزده‌. نمیدونم این سکوت قراره مارو تا کجا برسونه.

انگار شرم و بار گناه بزرگی داشته باشه حتی سرش رو بالا نمی اورد. میدونست قراره سرزنش بشه؛ بیشتر از هرکس دیگه ای خودش میدونست که اشتباه کرده‌!

دختر عینک نیم دایره اش رو از روی تیغه ی بینیش برداشت و اونو روی میز جلوی پاهاش گذاشت. انگشت هاش در هم قفل شدن.
و اون پسر رو صدا زد_ لیام! این قراره سقوط کنه، قراره از دست بره اگه سعی نکنی درستش کنی.

برای اولین بار توی این مدت اون پسر سرش رو بالا گرفت تا به چشم های مشکی اون خیره بشه_ فکر میکنی خودم نمیدونم؟ فکر میکنی سعی نمیکنم درستش کنم؟ اون حتی باهام حرف نمیزنه. حتی نگاهم نمیکنه. شب ها تو دورترین فاصله از من میخوابه و بخاطر همینه اینجام. من سر برگردوندم و کمک خواستم چون تنهایی از پسش برنمیام.

دستی به پایین دامنش کشید و با نگاه غمگینی به اون پسر که زندگیش داشت از هم میپاشید نگاه کرد.
پرسید_ سعی کرده چیزی بنویسه؟

اخمی بین ابروهاش جا خشک کرد. نوشتن برای اون خیلی دور بود؛ نه وقتی نه غدا میخورد نه حموم میرفت و نه زندگی میکرد._ نه حتی سعی هم نکرده. ذاتا وقتی بهش گفتم اگه بخواد بنویسه انگشت هاش رو خورد میکنم چه انتظاری داری لایلا ؟

دختر پاهاش رو روی هم انداخت و نفس عمیقی کشید_هنوز نمیتونم باور کنم همچین کاری کرده باشی. چرا لیام برای چی؟

تکیه اش رو از پنجره گرفت و به سرعت از روی کاناپه بلند شد. حرکاتش تهاجمی شده بودن و اون خیلی زود میرفت تو گارد دفاع از خویش.
فریاد زد_ چون داشت میمرد لایلا. تمام زندگی ای که ساخته بودیم خلاصه شده بود تو اون داستان لعنتی و این کاری نبود که قبلا نکرده باشه و من فقط میخواستم زودتر از شرش خلاص بشم.

سرش رو تکون و با صدای اروم مخصوص به خودش گفت_ بنشین لیام. تو میدونستی این با کار های قبلیش فرق میکنه، نمیدونستی؟

پسر نشست و دکمه های یقه ی لباسش رو فورا باز کرد. اون اتاق که همیشه پیش چشم هاش گرم و صمیمی بود اینبار انگار خالی از نفس و هوا شده.

زیر لب گفت_ میدونستم. اما تو میدونی به پولش احتیاج داشتیم اگه اون تصمیم گرفته بود بمیره من که نمیتونستم بذارم بره! تو که هیچوقت مثل من عاشقش نشدی..

لایلا اروم گفت_باید باهاش حرف بزنم.

دستی روی پیشونیش کشید و سرش رو حتی پایین تر از هربار انداخت تا کسی اشک هاش رو نبینه.
_ اینجا نمیاد..میدونم نمیاد چون حتی به پاش افتادم. اما حتی از روی تخت لعنتیمون بلند نمیشه.

اون دختر از پشت میزش بلند شد و اون رو دور زد تا درست رو به روی لیام زانو بزنه.
دست هاش رو توی دست گرفت و با لحن مهربونی گفت_ خب من میام. نه به عنوان روان شناس به عنوان دوست. پس منو یک شب برای شام دعوت کن.

در حالی که سعی داشت صداش نلرزه گفت_ازت ممنونم.

کلید رو توی قفل در چرخوند و در حالی که دستش پر از کیسه های خرید بود به ارومی وارد خونه شد.
جایی که هردوی اون های برای شکل گرفتن و گرم شدنش عمر زیادی رو براش گذاشته بودن.
خنده ها و گریه های زیادی رو شریک شدن تا اون اسکلت لخت بی روح اسم خونه رو بگیره.

وقتی کیسه های خرید رو روی کانتر اشپز خونه گذاشت صدا زد_ عزیزم؟ من خونه ام.

با اینکه میدونست دیگه قرار نیست جوابی بشنوه اما هنوز هم نمیتونست اون عادت رو ترک کنه.
تصویر زیبایی که به دیدنش معتاد شده، راهی دنیای خیال و فانتزی هاش شده بود!
تصویر زینی که با موهای پریشون روی انبوهی از کاغذ خیمه زده و نظر لیام رو برای ایده ی جدیدش میپرسید.

حالا تنها چیزی که میتونست ازش ببینه جثه ی جمع شده ای بود که سمتی از تخت بی حرکت افتاده بود.
گاهی اونقدر به صدای نفس های ارومش گوش میداد که لحظه ای موجی از توهم سراغش میومد و میترسید اگه اون صدا قطع بشه.. حقیقتا اگه میشد؛ نمیدونست چطور زنده بمونه و با ادامه ی زندگیش چه کار کنه.

خرید هارو توی یخچال میگذاشت و حین جمع کردن خونه چند لقمه ای از ناهار ظهر رو توی دهنش چپوند.
چه فایده ای داشت اگه اونجا بشینه و تنهایی یه شام مفصل بخوره وقتی زین حتی بیرون از اتاق هم نمیومد.

وقتی زمان از نیمه شب گذشت و عقربه های ساعت میدویدن تا به صبح برسن بالاخره تصمیم گرفت به اتاق بره.
در با صدای جیر جیر باز شد و باریکه ی نور راهرو تو فضای تاریک اتاق؛ دقیقا روی زینی تابید که تو خودش روی تخت جمع شده بود.

طرف دیگه ی تخت نشست و لحاف رو کنار زد.
روی ارنج بلند شد تا چهره ی اون رو ببینه. چشم هاش رو محکم روی هم گذاشته بود و نفس های لرزونش توی گوش های لیام پخش میشدن.

لب هاش رو به پیشونی اون چسبوند. پیشونی که نصف اون با باند توری بسته شده بود و نیمی از موهای سرش تراشیده.

در حالی که همه ی صورت اون رو میبوسید زمزمه کرد_ تا اخر دنیا متاسفم...خیلی متاسفم. خیلی زیاد. خواهش میکنم باهام حرف بزن. داد بزن. هرچقدر که میخوای فریاد کن. فقط منو اینجوری با سکوتت عذاب نده.

و اون شب بعد از گذشت یک ماه لب های زین از هم فاصله گرفتن تا لیام رو مخاطب حرف هاش قرار بدن_ چرا این کارو باهام کردی؟

_چون دوست داشتم.




سلاااااااامی دوباره به همتون.
نظرتون چیه عزیزای من؟ خیلی خوشحال میشم از همین اول حضور پر رنگتون رو ببینم😂
جدا از شوخی فکر میکنید ماجرا از چه قراره؟
همتونو دوست دارم.
ووت و کامنت فراموش نشه.
آل د لاو؛ آلیس♡

Who Killed Her? [ziam]Where stories live. Discover now