قسمت ششم.
مدت زیادی بود که میگذشت و انقدر غرق کار های جدیدش بود که فرصتی برای پردازش مسیر جدید زندگیش نداشت.
زین حالا بیشتر میخندید گاهی از لیام کمک میخواست گاهی شب ها این زین بود که از لیام میپرسید اگر میخواد میتونه تو اغوش اون باشه. اما لیام احساس رضایت نداشت به هیچ وجه چون تمام چیزی که از زین دریافت میکرد دلسوزی و ترحم بود انگار زین دلش نمیومد خیلی هم باهاش بد رفتاری کنه.
چای رو سر کشید و صدای در حمام رو شنید میدونست زین بالاخره بیدار شده پس صبحانه اش رو طول داد تا قبل از رفتن حداقل اونو ببینه.
گونه اش با شدت بوسیده شد و لحظه ای بعد تصویر زین روبه روش که سعی داشت روی صندلی پشت میز صبحانه بنشینه، نمایان.
اون گفت_ صبح بخیر تدی.قلب لیام با شدت و سرعت بیشتری میتپید، چشم هاش رو روی هم گذاشت تا اگر این یک خیال زودگذره زودتر از سرش بیرون بره.
زین دوباره گفت_ معدم تازگی ها زیادی درد میکنه بنظرت میتونم اب پرتقال بخورم؟
لیام لب هاش رو گزید و به ارومی گونه ای که هنوز داغی بوسه ی زین روش حس میشد لمس کرد_ بن..بنظرم بهتره چای و پنیر بخوری چون اب پرتقال بیشتر از قبل اسید معده ات رو تحریک میکنه.
زین سری تکون داد و نون تست رو برداشت تا روش پنیر بماله.
نگاهی به لیام انداخت و لحظه ای دست از خوردن کشید_ تو حالت خوبه؟لیام چشم هاش رو بست تا اشک هاش پایین نریزن_ من...من سردرد دارم و داره اذیت کننده میشه.
زین فورا به جلو خم شد و پیشونی لیام رو لمس کرد. میز رو دور زد تا روی زمین زانو بزنه_ میخوای نری سر کار؟
تو یک آن ورق برگشته بود؛ انگار تا اون لحظه لیام همیشه کسی بود که مورد توجه بود، انگاد تا اون لحظه زین همیشه درباره ی اون میپرسید؛ حداقل زین جوری انجامش میداد انگار چیز بزرگ و جدیدی نیست.
لب هاش رو گزید و زمزمه کرد_ نمیتونم نرم..مرخصی هام رو استفاده کردم و حالا بخاطر ترفیع حتی بیشتر از قبل باید حضور داشته باشم.
زین سری تکون داد و بعد لبخند زد. روی میز صبحانه تکیه داد تا همچنان مقابل لیامی که نشسته بود باشه. گونه اون رو لمس کرد و با صدای عمیقی گفت_ تبریک میگم اقای مالیک، واسه ترفیع گرفتنت.
بغصی که به گلوش چنگ میزد و سعی داشت از گلوش بالا بیاد صورتش رو سرخ میکرد، نفسی کشید و پیشونیس رو به سینه ی زین تکیه داد، دست های زین بی معطلی دورش حلقه شد و گونه اش رو به سر لیام تکیه داد_ میخوام راجع به یه چیزی باهات حرف بزنم لی، این مهمه.
سرش رو عقب کشید تا چشم های اون رو ببینه، لبخندی زد و اروم گفت_ البته، چی ؟ هرچی که میخوای رو فقط بگو.

YOU ARE READING
Who Killed Her? [ziam]
Fanfictionتوجه « به علت شرایط شتی زندگی نویسنده دیگه نوشته نمیشه تا مدت نامعلوم » +وقتی اون منو به زندگی بر میگردوند تو اونجا نبودی. _تو نخواستی که باشم! +چون این تو بودی که اولش منو کُشتی.