کنار باغچهای که بوی یاس میداد ، یک کلبه قدیمی بود. و درست اونطرف پرچین یک قایق ماهیگیری کهنه شکسته بود.
جیهون سکوت رو شکست:
"فکر میکردم فقط خودم برگشتم"جونکیو به پرچین تکیه داد "همه چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست"
"خب چطوریه؟ چرا اینهمه خاطره توی ذهنم شناوره؟ انگار اون لحظه رو بارها زندگی کرده بودم و بعد دلم خواست عوضش کنم"
جونکیو با کلافگی دستش رو توی موهاش برد:
"همهاش اشتباه من بود. وقتی برای اولین بار بهت گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت اشتباه کردم. و اشتباه دوم وقتی بودکه با اون قایق رفتم وسط دریاچه"مکث کرد. دستاشو به چشماش کشید و ادامه داد
"و بعد خودم رو روی نیمکت وسط میدون دیدم. تو اومدی و زمان تکرار شد. با خودم گفتم دیگه اشتباهم رو تکرار نمیکنم."جیهون چند قدم به پرچین نزدیک شد"و بعد وقتی من بهت گفتم دیگه نمیخوام ببینمت شوکه شدی."
"میدونی با خودم چی گفتم؟ سرنوشت هرچی باشه همون میشه"
جیهون یه قدم جلوتر رفت" اما منم پشیمون شدم. با قایق رفتم تا دریاچه. هنوزم وقتی پارو میزدم رو یادمه. اما وقتی به خودم اومدم تو رو دیدم که چشماتو بسته بودی."
جونکیو از پرچین پرید و به دریاچه خیره شد. نزدیک تر رفت و بعد مات و مبهوت به جیهون نگاه کرد
"قایق شکسته!"